در یک روز تابستانی زیبا، دخترک کوچکی به نام فسقلی در حیاط خانه اش نشسته بود. او همیشه تنها بود و آرزو داشت که یک دوست داشته باشد. یکی از روزها، هنگامیکه او با کنجکاوی به آسمان نگاه می کرد، یک ابر بزرگ و سفید را دید که به شکل یک شیر در آمده بود. فسقلی با صدای بلند گفت: «سلام شیر! آیا می خواهی با من دوست شوی؟» و ناگهان ابر به شکل یک دختر بچه کوچک درآمد و گفت: «سلام! من کیکی هستم و می توانم بهترین دوست تو باشم!». فسقلی شگفت زده شد و به کیکی گفت: «اما تو که فقط یک ابر هستی! چطور می توانی دوست من باشی؟» کیکی با لبخندی گفت: «من از تخیل تو آمده ام و هر آنچه که بخواهی می توانم با تو انجام دهم. برویم ماجراهای جدیدی را کشف کنیم!».
اولین مقصد آنها، جنگل نزدیک خانه بود. وقتی وارد جنگل شدند، کیکی به فسقلی گفت: «ببین چقدر درختان زیبا هستند! بیا با هم بازی کنیم و به پرندگان کمک کنیم تا لونه هایشان را پیدا کنند!».
فسقلی کمی نگران بود: «اما من نمی دانم چطور به پرندگان کمک کنم.» کیکی با صدای دلنشینش گفت: «نگران نباش! فقط به من اعتماد کن و بیا!».
آنها در جنگل بازی کردند و به پرندگان کمک کردند تا لانه هایشان را بسازند. فسقلی متوجه شد که اگر به خودش و کیکی اعتماد کند، می تواند کارهای بزرگ و جالبی انجام دهد. پس از یک روز پرماجرا، فسقلی به کیکی گفت: «من هرگز فکر نمی کردم که روزی بتوانم اینقدر شجاع باشم!».
سپس، وقتی که خورشید غروب می کرد، فسقلی از کیکی پرسید: «آیا تو همیشه با من خواهی بود؟» کیکی با مهربانی گفت: «تا زمانی که به تخیلت ایمان داری و مرا به یاد می آوری، من همیشه در کنار تو خواهم بود». فسقلی لبخند زد و گفت: «خیلی خوب است! من دیگر هرگز احساس تنهایی نخواهم کرد!».
در نهایت، فسقلی فهمید که دوستی، چه واقعی و چه تخیلی، می تواند به او کمک کند تا شجاعت و اعتماد به نفس داشته باشد. آنها به خانه برگشتند و فسقلی با دل خوش خوابش برد. او می دانست غیر از دوستی واقعی، همیشه کیکی در دلش خواهد بود و با او ماجراهای زیادی را تجربه خواهد کرد.