فرناز دختر بچه ای خلاق و جالب بود. او همیشه دوست داشت تا داستان های شگفت انگیز را خلق کند. یک روز که در اتاقش نشسته بود و به عروسک هایش نگاه می کرد، ناگهان تصمیم گرفت که یک دنیا به دنیای خیالی خودش اضافه کند. او چشم هایش را بست و به تصور کردن یک مکان جادویی پرداخت. ناگهان دنیایی پر از درختان بلند، چشمه های آب زلال و حیواناتی زیبا در ذهنش نقش بست.
فرناز در دنیای جدیدش با حیواناتی سخنگو آشنا شد. یک شیر با صدایی غرش آسا به او گفت: 'سلام فرناز! من شاه جنگل هستم و همیشه منتظر تو بودم!' فرناز خندید و گفت: 'چرا من اینجا هستم؟' شیر جواب داد: 'ما به کمک تو نیاز داریم. یک جادوگر بدی به جنگل ما حمله کرده و باعث شده که همه چیز خراب شود. تو می توانی به ما کمک کنی!'
فرناز که خیلی شجاع بود، تصمیم گرفت به شیر و دیگر دوستانش کمک کند. آنها با هم برنامه ریزی کردند تا جادوگر را متوقف کنند. در مسیر، فرناز با یک پرنده زیبا به نام آریا آشنا شد. آریا به او گفت: 'ما نیاز داریم که از درختان قدیمی بپرسیم که چطور می توانیم جادوگر را شکست دهیم.'
فرناز و دوستانش به سمت درختان قدیمی رفتند و از آنها راهنمایی خواستند. درختان هم به آنها گفتند که فقط با همکاری و دوستی می توانند جادوگر را شکست دهند.
در ادامه، فرناز و حیوانات دوستش با همکاری هم جادوگر را به چالش کشیدند. آنها نقشه های هوشمندانه کشیدند و در نهایت موفق شدند جادوگر را غافلگیر کنند. جادوگر که دید هیچ کس نمی ترسد و همه با هم هستند، شکست خورد و از جنگل فرار کرد.
فرناز و دوستانش همگی جشن گرفتند و از این که با هم توانسته بودند مشکل را حل کنند، خوشحال بودند. فرناز متوجه شد که دوستی و همکاری چه قدرتی دارد. او همواره به یاد خواهد داشت که در دنیای خیالی اش چقدر می تواند شجاع و خلاق باشد و هر بار که بخواهد، می تواند به آن مکان جادویی برگردد.
این داستان به ما یادآوری می کند که دوستی و کار گروهی همیشه بر مشکلات پیروز می شود!
و این گونه بود که فرناز، شیر، آریا و باقی دوستانش به زندگی شاداب شان در دنیای خیالی شان ادامه دادند.