کودک و ستاره شب

داستانی زیبا درباره کودک و دوستی با یک ستاره شب که آرزوهایش را برآورده می کند.

👶 7 - 12 سال ✍️ GPT 📅 2025/11/17
داستان کودک و ستاره شب

📖 متن داستان

روزی روزگاری در دل یک روستای کوچک، پسربچه ای به نام نادر زندگی می کرد. نادر همیشه به آسمان خیره می شد و به ستاره ها فکر می کرد. او آرزو داشت که یک روز با یکی از ستاره ها صحبت کند. هر شب که شب می شد، نادر روی پشت بام خانه اش دراز می کشید و به ستاره ها نگاه می کرد و آرزو می کرد. روزی از روزها، نادر متوجه شد که یکی از ستاره ها به او نزدیک تر می شود. در کمال تعجب، آن ستاره به شکل یک دختر زیبا درآمد و به او گفت: «سلام نادر! من ستاره شب هستم. آری، من می توانم به آرزوهای تو کمک کنم.» نادر با شگفتی گفت: «واقعاً؟ می توانی آرزوهای من را برآورده کنی؟» ستاره شب لبخندی زد و گفت: «بله، اما قبل از این که آرزوی تو را برآورده کنم، می خواهم از تو یک پرسش بپرسم. آیا می دانی چه چیزی در زندگی مهم تر از همه است؟» نادر به فکر فرو رفت و گفت: «به نظر من، دوستی و محبت خیلی مهم است.» ستاره شب با خوشحالی سرش را تکان داد و گفت: «دقیقاً! حالا بگو آرزویت چیست.» نادر گفت: «من می خواهم همه بچه ها در روستایمان شاد و خوشحال باشند.» ستاره شب به او وعده داد که به زودی آرزوی او را برآورده خواهد کرد. از آن شب به بعد، ستاره شب هر شب به نادر سر می زد و آن دو دوست نزدیک شدند. کم کم، حال و هوای روستا تغییر کرد. بچه ها بیشتر با هم بازی می کردند و شادی در دل هایشان شکوفا شد. نادر یاد گرفت که دوستی و محبت می تواند دنیا را تغییر دهد و به همین خاطر همیشه به ستاره اش شکرگزاری می کرد. و اینگونه بود که نادر و ستاره اش دوستانی برای همیشه شدند و عشق و دوستی را در دنیا پخش کردند.

📱 اپلیکیشن اندروید

📱
🚀 به زودی!

امکان گوش دادن به داستان‌ها در اپلیکیشن اندروید

🎵 گوش دادن آفلاین
📚 کتابخانه شخصی
ذخیره علاقه‌مندی‌ها
🔔 اطلاع‌رسانی جدید
📧 اطلاع‌رسانی