در یک روز آفتابی، گربه ای به نام میو در حیاط خانه اش مشغول بازی بود. میو گربه ای شجاع و کنجکاو بود و همیشه دوست داشت به دنیای بیرون از حیاطش سرک بکشد. یک روز وقتی که میو در حال بازی بود، متوجه شد که دوستش، سنجاب کوچولوی پرجنب و جوش به نام نیکو، ناپدید شده است. میو بسیار نگران شد و تصمیم گرفت به دنبال نیکو برود.
او از حیاطش بیرون آمد و وارد جنگل نزدیک خانه شان شد. در جنگل، میو با درختان بزرگ و صداهای ناشناخته مواجه شد. او کمی ترسید، اما به یاد دوستی اش با نیکو، شجاعانه ادامه داد.
پس از گذشت مدتی، میو به یک رودخانه رسید. آب زلال رودخانه در زیر نور خورشید درخشان می درخشید. میو از کنار رودخانه عبور کرد و به سمتی دیگر رفت. در بین درختان، صدای نیکو را شنید. نیکو در حال ورزش کردن و پریدن از درختی به درخت دیگر بود.
میو با خوشحالی به سمت او دوید و گفت: "چرا اینجا هستی، نیکو؟ من نگران تو بودم!" نیکو با خنده گفت: "من هنوز با تو هستم! من فقط می خواستم کمی تمرین کنم!"
میو به نیکو گفت: "بیا با هم برگردیم، مادرمان نگران شده است." نیکو با سر توافق کرد و هر دو دوستانه به سمت خانه برگشتند. در راه برگشت، هر دو درباره ماجراهایی که در جنگل دیدند صحبت کردند و متوجه شدند که در کنار هم، هیچ چیز ترسناکی نخواهد بود.
وقتی به خانه رسیدند، مادر میو نگران شده بود. وقتی آنها را دید، با خوشحالی به آنها خوشامد گفت و گفت: "همیشه با هم باشید و هیچ وقت از هم دور نشوید!" از آن روز به بعد، میو و نیکو همیشه با هم بازی می کردند و هرگز از هم دور نمی شدند. آنها آموختند که دوستی و شجاعت همیشه می تواند بر ترس ها غلبه کند.