روزی روزگاری در یک دهکده کوچک، دختری به نام نیکی زندگی می کرد. نیکی دختری کنجکاو و شجاع بود. او همیشه خواب می دید که به یک جنگل جادویی سفر کند. یک روز، وقتی که در حیاط خانه اش بازی می کرد، ناگهان به یک درخت بزرگ و عجیب رسید. زمانی که به آن نزدیک شد، متوجه شد که درخت درخشان است و صدای آرامی از آن شنید. نیکی تصمیم گرفت به سمت درخت برود و ببیند چه چیزی در آن نهفته است. وقتی به درخت نزدیک تر شد، دید که یک دروازه کوچک در تنه ی درخت وجود دارد. او با دل سردی کمی در را باز کرد و وارد جنگل شد.
جنگل پر از درختان بلند و گل های رنگارنگ بود و صدای پرندگان زیبا در فضا می پیچید. او از دیدن این مناظر شگفت زده بود. در همین حین، نیکی متوجه یک پروانه ی زیبا شد که در اطرافش پرواز می کرد. پروانه نزدیک شد و شروع به صحبت کرد: 'سلام نیکی! من پروانه ی جادوگر هستم. خوش آمدی به جنگل جادویی!' نیکی با شگفتی به پروانه نگاه کرد و گفت: 'آیا می توانم در این جنگل بگردم؟' پروانه پاسخ داد: 'البته! در جنگل ما، ماجراجویی های زیادی در انتظار توست!'
نیکی و پروانه تصمیم گرفتند با هم به جستجو بپردازند. آن ها به دریاچه ای زیبا رسیدند که در آن قایق های کوچکی وجود داشت. نیکی و پروانه سوار یک قایق شدند و به دل دریاچه رفتند. در آنجا، موجودات جادویی بسیاری مانند ماهی های درخشان و قورباغه های سخنگو وجود داشتند. آنها با نیکی صحبت کردند و داستان های جالبی از زندگی شان گفتند.
مدتی گذشت و نیکی متوجه شد که باید به خانه برگردد. او از پروانه و دوستان جدیدش خداحافظی کرد و وارد درخت شد. وقتی که از جنگل خارج شد، احساس خوشحالی و شگفتی کرد. او فهمید که دوست جدیدی به نام پروانه جادوگر داشته و هرگز این ماجراجویی را فراموش نخواهد کرد. از آن روز به بعد، نیکی هر روز به یاد جنگل جادویی و دوستانش می افتاد و می دانست که دنیای خاصی در اطرافش وجود دارد.
و این گونه بود که نیکی فهمید که با کمی کنجکاوی و شجاعت می توان به دنیای های جدید و شگفت انگیز سفر کرد و هرگز نباید از ماجراجویی ترسید.