در یک روستای کوچک، دو دوست به نام های سارا و امیر زندگی می کردند. آن ها همیشه از همدیگر داستان های جالبی می شنیدند و یکی از داستان های موردعلاقه شان درباره جنگلی جادوئی بود که در نزدیکی روستایشان واقع شده بود. روزی سارا به امیر گفت: «چرا ما به آن جنگل سفر نکنیم و خودمان ببینیم آیا واقعاً جادوئی است یا نه؟» امیر با خوشحالی پاسخ داد: «بله! این می تواند یک ماجراجویی بزرگ باشد!»
آن ها صبح زود بیدار شدند و خوراکی های خود را برداشتند و به سوی جنگل حرکت کردند. وقتی وارد جنگل شدند، درختان بلند و سبز، پرنده های رنگارنگ و صدای جویبارهای جاری توجهشان را جلب کرد. آن ها کمی جلوتر رفتند و ناگهان به یک دریاچه زیبا رسیدند. در وسط دریاچه، یک قایق چوبی بزرگ قرار داشت. سارا و امیر با دقت به قایق نزدیک شدند و تصمیم گرفتند سوار شوند.
دریاچه شروع به تکان خوردن کرد و قایق آنها را به سمت جزیره ای کوچک که در وسط دریاچه قرار داشت، برد. وقتی به جزیره رسیدند، متوجه شدند که همه چیز در آنجا جادویی است. گل های درخشان، پروانه های بزرگ و رنگی و حتی یک درخت صحبت کننده با صدای نرم و دلنشین وجود داشت. درخت به آن ها گفت: «خوش آمدید، دوستان! اینجا یک سرزمین جادوئی است و شما می توانید یک آرزو کنید.» سارا و امیر با خوشحالی آرزو کردند که بتوانند با همه موجودات جنگل دوست شوند.
درخت با قدرت جادوئی خود، آنها را به موجوداتی کوچک و شاد تبدیل کرد که همه حیوانات جنگل را درک می کردند. آن ها شروع به بازی با خرگوش ها، گفتگو با پرندگان و حتی رقص با پروانه ها کردند. روزها گذشت و آن ها از زندگی جدید خود لذت می بردند. اما به یاد آوردند که خانواده هایشان نگرانشان هستند. بنابراین، آن ها به درخت دانا گفتند که می خواهند به خانه برگردند.
درخت دوباره جادو کرد و آن ها را به شکل انسانی خود برگرداند. سارا و امیر خیلی خوشحال بودند که ماجراجویی جادویی خود را تجربه کردند، اما در عین حال یاد گرفتند که خانواده و دوستانشان همیشه مهم ترین چیز در زندگی هستند.
از آن پس، سارا و امیر هر روز داستان های جادویی خود را برای سایر بچه های روستا تعریف می کردند و همیشه یادشان بود که جنگل جادوئی فقط در دل های آنها باقی خواهد ماند.