در یک روز آفتابی، دو دوست به نام های سارا و حمید تصمیم گرفتند که به یک ماجراجویی بروند. آنها به سمت جنگل جادویی که در اطراف روستایشان بود رفتند. وقتی وارد جنگل شدند، بلافاصله متوجه شدند که اینجا با جنگل های دیگر متفاوت است. درختان بلند و سبز و گل های رنگارنگ در اطراف آنها بود و صداهای عجیب و غریبی از دور به گوش می رسید.
سارا گفت: "حمید، فکر می کنی چه موجوداتی در این جنگل زندگی می کنند؟" حمید با کنجکاوی جواب داد: "نمی دانم، اما بگذار برویم و ببینیم."
آنها به راهشان ادامه دادند و به زودی با یک پرنده شگفت انگیز مواجه شدند. پرنده ای به رنگ آبی و طلایی که آواز زیبایی می خواند. سارا و حمید با شگفتی به آن پرنده نگاه کردند. پرنده ناگهان به آنها گفت: "سلام بچه ها! خوش آمدید به جنگل جادویی! من نیکو هستم، و می توانم شما را به مکان های شگفت انگیز ببرم."
دوستان با اشتیاق به نیکو گفتند: "ما می خواهیم همه چیز را ببینیم!"
نیکو گفت: "پس دنبال من بیایید!" و با پرواز به سمت جلو رفت. آنها به دنبال او دویدند و وارد یک دشت زیبا و پر از گل های رنگی شدند. موجودات دیگر نیز آنجا بودند: سنجاب هایی با موهای رنگارنگ، خرگوش هایی که می رقصیدند و حتی یک موجود کوچک شبیه به فیل که روی یک گل نشسته بود و به آنها لبخند می زد.
سارا گفت: "این بهترین روز زندگی ماست!" حمید نیز با هیجان گفت: "بله! بیا با آنها بازی کنیم."
آنها چند ساعت را در آن مکان شاد و پر از دوستی گذراندند. زمانی که آفتاب شروع به غروب کرد، نیکو به آنها گفت: "بچه ها، وقت رفتن است. اما هر زمان که دلتان برای جنگل جادویی تنگ شد، می توانید به من فکر کنید و من به شما کمک می کنم تا برگردید."
سارا و حمید با قلب های پر از شادی و یاد خاطرات خوش به خانه برگشتند. آنها تصمیم گرفتند که هر روز درباره ماجراجویی های جدیدی که در آینده خواهند داشت حرف بزنند. و از آن روز به بعد، دوستی آنها حتی قوی تر از قبل شد.
از آن روز به بعد، سارا و حمید هر هفته به جنگل جادویی می رفتند و با نیکو و دوستان زیبا و جادویی اش بازی می کردند و هر بار ماجراجویی های جدیدی را تجربه می کردند. آنها یاد گرفتند که دوستی و طبیعت چقدر زیبا و جادویی است.