در یک روز زیبا و آفتابی، کلاه قرمزی تصمیم گرفت تا به دیدن مادربزرگش برود. او کلاهی قرمز بر سر داشت و سبدی پر از خوراکی های خوشمزه برای مادربزرگش در دستش بود. مادرش به او هشدار داده بود که در راه به هیچ کس نباید اعتماد کند و از طریق مسیر اصلی عبور کند. کلاه قرمزی با دل گرمی از خانه خارج شد و به سمت جنگل رفت.
جنگل بسیار زیبا و پر از درختان بلند و پرندگان نغمه سرا بود. اما ناگهان، کلاه قرمزی با یک گرگ بزرگ و ترسناک روبه رو شد. گرگ سعی کرد تا با صدای نرمش او را فریب دهد.
“سلام دخترک! به کجا می روی؟” گرگ پرسید.
کلاه قرمزی که کمی ترسیده بود، جواب داد: “دارم به مادربزرگم سر می زنم. او در خانه ای در انتهای جنگل زندگی می کند.”
گرگ با خود فکر کرد که می تواند به مادربزرگ برسد و اول او را بخورد. بنابراین به کلاه قرمزی گفت: “چه خوب! من هم راهی دارم. چرا از طریق مسیر کوتاه تر نمی روی؟”
کلاه قرمزی خیلی جوان و باهوش نبود و با فکر کردن به سرعت به سمت مسیر کوتاه تر رفت. گرگ سریع تر از او به خانه مادربزرگ رسید و در را زد. وقتی مادربزرگ در را باز کرد، گرگ بی رحمانه او را به داخل کشید و در کمد قایمش کرد. سپس خودش لباس های مادربزرگ را پوشید و در تخت او دراز کشید.
کلاه قرمزی پس از مدتی به خانه مادربزرگ رسید. وقتی به در وارد شد، با صدای عجیبی از گرگ مواجه شد. “مادربزرگ! صدای شما عجیبه!”
“آره، عزیزم! من کمی از سرما مریض شدم. بیا نزدیک تر بشو!”
کلاه قرمزی با احتیاط به سمت تخت رفت و گرگ را دید. او با تعجب پرسید: “مادربزرگ، چرا چشمانت این قدر بزرگ است؟”
“تا بهتر تو را ببینم، دخترم!”
کلاه قرمزی هم چنان شک داشت. “و چرا دندان هایت این قدر بزرگ است؟”
گرگ خندید و گفت: “تا بهتر تو را بخورم!”
ناگهان کلاه قرمزی متوجه نقشه شوم گرگ شد. او با تمام قوا شروع به فریاد زدن کرد، و خوشبختانه، یک شکارچی نزدیک شنید و به خانه rushed. شکارچی در را شکست و به داخل دوید. او گرگ را در حال خفگی مادربزرگش دید و فوراً او را از تخت بیرون کشید. سپس مادربزرگ را نجات داد.
کلاه قرمزی از این ماجرا خیلی ترسید، اما همچنین یاد گرفت که باید همیشه به هشدارهای مادرش گوش دهد. او با شکارچی و مادربزرگش برگشت و از آن روز به بعد هرگز از مسیر اصلی خارج نشد.
این داستان به ما یاد می دهد که همیشه باید هوشیار باشیم و به نصیحت بزرگ ترها گوش دهیم.