روزی روزگاری در یک دهکده کوچک، پسری به نام آریا زندگی می کرد. آریا پسری کنجکاو و پرانرژی بود که همیشه به دنبال کشف چیزهای جدید بود. هر شب که آسمان پرستاره را تماشا می کرد، رویای سفر به ستاره ها را در سر می پروراند. یک شب، وقتی به پشت بام خانه اش رفته بود و داشت به ستاره ها نگاه می کرد، ناگهان یک نور درخشان در آسمان ظاهر شد.
این نور به آرامی به زمین نزدیک شد و تبدیل به یک ستاره روشن شد که نامش «لومی» بود. لومی خیلی دوست داشت با آریا صحبت کند و به او بگوید که ستاره ها چگونه زندگی می کنند. آریا شگفت زده شده بود و با هیجان از لومی پرسید: «آیا می توانم به ستاره ها سفر کنم؟» لومی با لبخند پاسخ داد: «بله! اما باید سفر را با دل پاک و عشق به طبیعت شروع کنی.»
آریا تصمیم گرفت به همراه لومی به سفر برود. لومی آریا را روی شانه اش گذاشت و به آسمان پرواز کردند. در مسیر به سیاره های زیبا و متفاوتی رسیدند. یکی از سیاره ها یک باغ بزرگ پر از گل های رنگارنگ بود که به آریا گفتند: «اینجا گل ها می توانند صحبت کنند!» آریا بسیار خوشحال شد و با گل های خوشبو گفتگو کرد.
سپس به سیاره ای دیگر رفتند که حیوانات در آنجا زبان انسان ها را صحبت می کردند. آریا خوشحال شد و با آنها دوستی کرد. اما مهمتر از همه، آریا یاد گرفت که همه موجودات روی زمین و در آسمان به یکدیگر وابسته هستند و باید با هم مهربان باشند.
بعد از یک شب پرماجرا، لومی به آریا گفت که وقت برگشت به خانه است. آریا با قلبی پر از شادی و تجربیات جدید، به زمین برگشت. او شب ها به آسمان نگاه می کرد و می دانست که لومی و دوستانش در بالای سرش همیشه در انتظار او هستند.
از آن روز به بعد، آریا یاد گرفت که به طبیعت احترام بگذارد و از دوستی هایش محافظت کند. او داستان سفرش به ستاره ها را با دیگر بچه ها تعریف می کرد و اینگونه عشق به طبیعت و ستاره ها را در دل آنها هم می کاشت.