ماجرای جادوگر کوچک

در یک جنگل دور، جادوگری کوچک به نام مانی زندگی می کرد. مانی جادوگر بسیار مهربان و شجاع بود که همیشه سعی می کرد به دیگران کمک کند. او یک روز متوجه شد که دوستانش، یعنی پرنده ها، خرگوش ها و حتی سنجاب ها ناپدید شده اند. او بسیار نگران شد و تصمیم گرفت تا آنان را پیدا کند. مانی به دل جنگل رفت و نشانه هایی از یک دیو بزرگ دید که تمام جنگل را ترسانده بود. دیو به همه می گفت که اگر می خواهند آزاد شوند، باید چیزهای باارزشی به او بدهند. مانی با یاری دوستان تازه اش، از جمله یک جغد باهوش و یک موش سریع، نقشه ای کشید. آنها به دیو نزدیک شدند و او را با یک جادو بی نظیر غافلگیر کردند. جادو اثر کرد و دیو را از جنگل بیرون راند. دوستان مانی به او بازگشتند و جشن بزرگی برگزار کردند. از آن روز به بعد، مانی همیشه برای کمک به دوستانش در کنار آنها بود و هیچکس دیگری از دیو و ترسش نمی ترسید.