در یک روز بارانی، گربه کوچولویی به نام میا در یک خانه زیبا در کنار یک باغ بزرگ زندگی می کرد. او عاشق ماجراجویی بود و همیشه دلتنگ دوستانش می شد. وقتی باران شروع به باریدن کرد، میا تصمیم گرفت که باید دوستانش را ملاقات کند.
او ابتدا به سمت خانه خرگوش دوستش، ریزو رفت. با وجود باران، میا از روی چمن های خیس گذشت و سرانجام به در خانه ریزو رسید. میا در زد و ریزو از پشت در با لحنی شاداب گفت: «سلام میا! چه خبر؟» میا جواب داد: «سلام ریزو! می خواستم ببینمت. اما باران خیلی می بارد!» ریزو که همیشه مهربان بود، گفت: «بیا داخل، می توانیم باهم بازی کنیم!"
میا و ریزو با هم بازی کردند و از پازل های رنگی و داستان های جالب لذت بردند. اما بعد از مدتی، میا احساس کرد که باید به دیدن دیگر دوستانش هم برود. بنابراین از ریزو خداحافظی کرد و به سمت خانه سنجاب، نازک، راه افتاد.
وقتی به در خانه نازک رسید، او هم از باران شکایت کرد، اما تصمیم گرفتند که با هم به زیر یک درخت بزرگ بروند و با هم نوشابه بنوشند. آنجا زیر درخت، میا و نازک درباره آرزوهایشان صحبت کردند و خندیدند. باران به آرامی کاهش یافت و آفتاب کم کم در حال رویارویی با باران بود.
در ادامه، میا تصمیم گرفت به سمت جنگل برود و توتها را که همیشه دوست داشت جمع کند. در این سفر، میا با مخلوقاتی جدید آشنا شد، از پروانه های زیبا گرفته تا پرندگان رنگارنگ. او فهمید که باران باعث زیبایی و شادابی طبیعت می شود و نباید از آن ترسید.
بعد از یک روز پر از ماجراجویی، میا به خانه برگشت و نکات و داستان های جدیدش را برای ماما تعریف کرد. او به یاد آورد که حتی باران هم می تواند فرصتی برای خوش گذرانی و آشنایی با دنیای جدید باشد. و بدین ترتیب، میا خوابش برد و خواب روز بارانی و ماجراجویی هایش را دید.