روزی روزگاری، در یک شهر کوچک و زیبا، دختری به نام نیکی زندگی می کرد. نیکی دختر کنجکاو و شجاعی بود. او همیشه دوست داشت دنیای اطرافش را کشف کند. یک روز دوست صمیمی اش سارا به خانه اش آمد و گفت: "نیکی، آیا می خواهی به جنگل برویم؟ من شنیده ام که در آنجا چیزهای جالبی وجود دارد!" نیکی با شوق و ذوق جواب داد: "بله! بیا برویم!"
آنها به سمت جنگل حرکت کردند. در هنگام راه رفتن، نیکی و سارا به دیدن درختان بلند و سرسبز و پرندگان رنگارنگ شگفت زده شدند. ناگهان صدای عجیبی شنیدند. وقتی به سمت صدا رفتند، متوجه شدند که یک خرگوش سفید و پشمالو در میان بوته ها نشسته است. خرگوش به آنها گفت: "سلام! من بنفشه ام. آیا می خواهید با من بازی کنید؟"
نیکی و سارا با شادی پاسخ دادند: "بله! ما عاشق بازی کردن هستیم!" بنفشه آنها را به یک دشت پر از گلهای رنگارنگ برد. آنها ساعت ها بازی کردند و از زیبایی طبیعت لذت بردند. اما بعد از مدتی، نیکی متوجه شد که خورشید در حال غروب است و باید به خانه برگردند. او گفت: "ما باید برگردیم. مادرمان نگران می شود."
اما بنفشه ناراحت شد و گفت: "چرا تا غروب آفتاب بمانید؟ هنوز فرصت داریم!" نیکی و سارا تصمیم گرفتند یک دقیقه بیشتر بمانند و قبل از رفتن، به بنفشه گفتند: "ما خیلی خوش گذراندیم و دوست داریم دوباره بیاییم!"
بنفشه لبخند زد و گفت: "هر وقت خواستید، می توانید بازگردید! اینجا همیشه خوشحالید!"
بعد از خداحافظی، نیکی و سارا به خانه برگشتند، در حالی که دلشان پر از شادی و خاطرات زیبای آن روز بود. آنها فهمیدند که دنیای بیرون پر از شگفتی ها و دوستان جدید است و هیچ چیز نمی تواند بیشتر از کشفهای جدید آنها را خوشحال کند.