یک روز زیبا، میکی و دوستانش تصمیم گرفتند که به جنگل جادویی بروند. میکی، گربه ی کنجکاو و شجاع، همیشه دوست داشت چیزهای جدید را کشف کند. دوستانش، تامی، سنجاب بازیگوش و لولا، پرنده ی خوش صدا نیز به او پیوستند.
هنگامی که به جنگل رسیدند، با صحنه های شگفت انگیزی روبرو شدند. درختان بلند و سبز با برگ های رنگارنگ، گل های زیبای بنفش و زرد در کنار هم، و صدای پرندگان که مثل موسیقی در فضا طنین انداز بود.
میکی و دوستانش به سمت یک درخت بزرگ با ساقه ای عریض رفتند. ناگهان، یک موجود عجیب و غریب از پشت درخت بیرون آمد. آن موجود، یک نوک تیز با چشم های درخشان بود. "سلام! من لامو هستم، راهنمای جنگل جادویی. خوش آمدید!"
میکی و دوستانش با تعجب به لامو نگاه کردند. "جنگل جادویی پر از شگفتی هاست. می خواهید با هم به ماجراجویی برویم؟" لامو ادامه داد. به سرعت، میکی و دوستانش موافقت کردند.
در طول سفر، آنها به جاهای مختلفی رفتند. اول به دریاچه ای جادویی رسیدند که آب آن مثل زنده جان می درخشید. لامو به آنها گفت: "این آب خاصیت شفا دارد. اگر یک بار از آن بنوشید، همیشه شاد خواهید بود!" دوستان تصمیم گرفتند مقداری از آن آب را به خانه ببرند.
سپس به کوه بلندی رسیدند. در آنجا، یک پرنده بزرگ نشسته بود که گفت: "اگر می خواهید به نوک کوه برسید، باید با هم همکاری کنید!" میکی، تامی و لولا با همکاری هم، توانستند به نوک کوه برسند. از بالای کوه، منظره ای بی نظیر دیدند. جنگل، درختان و دریاچه همه در زیر پای آنها بودند.
سفر ادامه داشت و در هر گوشه ای شگفتی های جدیدی منتظر آنها بود. آنها با یک خرس مهربان دوست شدند و حتی یک شهاب سنگ را در آسمان دیدند.
پس از Hours of fun and amazing experiences, میکی و دوستانش به لامو گفتند: "ما چیزهای زیادی یاد گرفتیم! دوستی و همکاری همه چیز را ممکن می کند."
لامو گفت: "درست است! همیشه به یاد داشته باشید که با هم، هیچ چیز غیرممکن نیست."
در پایان روز، میکی و دوستانش به خانه برگشتند و قلبشان پر از شادی و دوستی شده بود.