در یک جنگل زیبا و سرسبز، درختی بزرگ و تنومند به نام «درخت راز» زندگی می کرد. هیچ کس نمی دانست چرا این درخت این قدر بزرگ است و چه رازهایی در دل خود دارد. حیوانات جنگل همیشه درباره اش صحبت می کردند. بعضی ها می گفتند که اگر به درخت نزدیک شوی، می توانی آرزوهایت را برآورده کنی. برخی دیگر می گفتند که درخت در میانه شب داستان های قدیمی را نجوا می زند.
یک روز، خرگوشی کنجکاو به نام «بنی» تصمیم گرفت راز درخت را کشف کند. او از دوستانش، سنجاب، جوجه تیغی و موریانه، خواست تا به او ملحق شوند. بنی به دوستانش گفت: «بیایید تا با هم به درخت برویم و ببینیم چه اتفاقی می افتد!»
دوستانش بسیار excited شدند و با هم به سمت درخت حرکت کردند. حین رفتن، آنها در مورد راز درخت صحبت می کردند و هر یک از آنها نظری داشت. سنجاب گفت: «شاید در زیر ریشه های درخت طلا وجود داشته باشد.» جوجه تیغی اضافه کرد: «من فکر می کنم درخت ممکن است یک جادوگر قدیمی باشد!»
وقتی به درخت رسیدند، آنها احساس کردند چیزی خاص و عجیب در هوا وجود دارد. درخت با شکوه و با برگ های سبز و زیبا، به نظر می رسید که آنها را می نگرد. بنی به درخت نزدیک شد و گفت: «سلام درخت راز، آیا می توانیم راز تو را کشف کنیم؟»
در آن لحظه، صدای عمیقی از درخت به گوش آنها رسید: «راز من این است که دوستی و همکاری شماست. اگر به هم کمک کنید و با هم باشید، هیچ چیزی غیرممکن نیست!» حیوانات متعجب شدند و فهمیدند که راز واقعی درخت در دوستی و همکاری آن ها نهفته است.
از آن روز به بعد، آنها بیشتر وقت خود را با هم می گذرانیدند و به دیگران نیز یاد می دادند که دوستی و همکاری چقدر می تواند زندگی را زیباتر کند. جنگل به یک مکان شادتر تبدیل شد و درخت راز همیشه به آنها لبخند می زد.