روزی روزگاری در یک روستای کوچک، دختری به نام سارا زندگی می کرد. سارا دختری خیلی تخیلی و شاداب بود که همیشه در حال رویاپردازی بود. او به شدت دوست داشت که دوستانی داشته باشد که بتوانند با او به ماجراجویی های جالب بروند. یک روز، وقتی سارا در باغچه خانه اش مشغول بود، ناگهان یکصدای عجیب شنید. او نگاهش را به سمت درخت بزرگ باغچە انداخت و دید که یک نور درخشان از آن بیرون می آید.
سارا به سمت نور رفت و دید که یک پری کوچک با بال های شفاف و زیبا در کنار درخت نشسته است. پری به او گفت: «سلام سارا! من پری خیال هستم و می خواهم با تو به دنیای خیال بروم!» سارا با شگفتی پرسید: «دنیای خیال کجاست؟» پری جواب داد: «دنیای خیال جایی است که هر چیزی امکان دارد و تو می توانی دوستانی عجیب و غریب پیدا کنی.»
سارا به شدت هیجان زده شد و به پری گفت: «من می خواهم بیایم!» پری با یک تپش بال هایش، سارا را به دنیای خیال برد. در این دنیا، آن ها با موجودات عجیبی مانند اژدهاهای کوچک، کارول و جادوگران ملاقات کردند. هر کدام از این موجودات داستان های خاص خود را داشتند و سارا با آن ها دوست شد.
سارا از روزهای شگفت انگیز و ماجراجویی هایش لذت می برد و هر روز به دنیای خیال می رفت. او یاد می گرفت که دوستی، وفاداری و شجاعت چیست.
یک روز، پری به سارا گفت: «دوست داری به واقعیت برگردی یا در این دنیا بمانی؟» سارا پس از مدت ها تفکر، گفت: «می خواهم بیایم خانه، اما همیشه در قلبم دوستانم را حفظ می کنم.»
پری لبخند زد و با سارا خداحافظی کرد. سارا به خانه برگشت و فهمید که دوستی های واقعی از دنیای خیال می آید و هیچ چیز در زندگی اش نمی تواند جای آن را بگیرد.