در یک روز آفتابی، دو دوست به نام لئو و مینا تصمیم می گیرند که ماجراجویی جدیدی را آغاز کنند. آنها همیشه به داستان های قدیمی درباره گنج های پنهان و مکان های جادویی علاقه مند بودند. به همین دلیل آن روز به جنگل نزدیک خانه شان رفتند.
در دل جنگل، درخت های بلند و سبز و پرندگان رنگارنگ نظرشان را جلب می کرد. مینا گفت: "لئو، فکر می کنی در این جنگل گنجی وجود داشته باشد؟" لئو با هیجان پاسخ داد: "حتماً! بیایید به جستجوی آن برویم!"
بچه ها شروع به گشتن در جنگل کردند و به دنبال نشانه هایی از گنج بودند. ناگهان مینا یک نقشه قدیمی را که روی زمین افتاده بود پیدا کرد. بر روی نقشه عکسی از یک درخت بزرگ و نوشته ای با خطی جالب بود. آنها تصمیم گرفتند تا به سمت درخت بزرگ حرکت کنند.
سلامتی، امید و همکاری، سلاح های آنها بودند. در حال راه رفتن، آنها با موانع مختلفی مانند برکه های کوچک و بوته های خار مواجه شدند، اما هیچ چیز نمی توانست آنها را متوقف کند. هر دو با همدیگر به کمک هم عبور کردند و تصمیم گرفتند تا به درخت بزرگ برسند.
وقتی به درخت رسیدند، با شگفتی دیدند که درخت دارای یک سوراخ بزرگ در پایه اش است. لئو گفت: "شاید گنج درون این سوراخ باشد!" مینا کمی نگران بود، اما نهایتاً تصمیم گرفتند به داخل سوراخ نگاه کنند.
آنها با هم به داخل سوراخ رفتند و ناگهان دیدند که درون یک اتاقک کوچک پر از سکه های طلا، جواهرات و چیزهای جالب دیگر هستند. آنها به طرز معجزه آسا با گنج بزرگ رسیدند و با شادی فریاد زدند.
اما وقتی می خواستند گنج را به بیرون بکشند، متوجه شدند که فقط می توانند یکی از اشیاء را با خود ببرند. لئو و مینا به یاد دوستی و همراهی چندین ساله شان فکر کردند و تصمیم گرفتند که سکه طلایی را به هم تقدیم کنند. آنها با هم متفق و مشترک آن را به خانه ببرند.
بعد از بازگشت به خانه، آنها داستان حاضر خود را برای دیگر دوستانشان تعریف کردند و نشان دادند که گنج واقعی، دوستی و کار گروهی است. این سفر تجربه ای فراموش نشدنی برای آنها بود و آنها فهمیدند که با همکاری هم می توانند بر هر چالشی غلبه کنند.