در یک روز آفتابی، در یک باغ بزرگ و زیبا، پروانه ای رنگارنگ به نام نازنین زندگی می کرد. نازنین با بال هایدرخشان و رنگ های شادابش به همه گل ها سلام می کرد و از عشق به زندگی لذت می برد. اما او احساس تنهایی می کرد. او همیشه آرزو داشت که یک دوست خوب داشته باشد تا با او بازی کند و تجربیاتش را تقسیم کند.
یک روز، نازنین تصمیم گرفت تا از باغ خارج شود و به دنیاهای جدیدی که در دوردست ها وجود داشتند سفر کند. او پرواز کرد و به جنگل تاریکی رسید که در آن همگی حیوانات با احتیاط حرکت می کردند. نازنین با هیجان به دیدن این مکان جدید پرداخت. در آنجا با یک جوجه تیغی به نام تَند و یک خرگوش سفید به نام پشمالو آشنا شد.
تند و پشمالو در ابتدا از پروانه کمی ترسیدند، اما نازنین با صحبت های ملایم و دوستانه اش توانست اعتماد آن ها را جلب کند. او به آن ها گفت: «من فقط یک پروانه هستم که به دنبال دوستی می گردم!» تند و پشمالو با هم به نازنین توضیح دادند که در جنگل چیزهای عجیبی وجود دارد و او باید مراقب موجودات خطرناک باشد.
ولی نازنین با اطمینان گفت: «من می توانم انواع گل های زیبا را به شما نشان دهم و با هم بازی کنیم!» و اینگونه بود که آن ها به دوستان خوبی تبدیل شدند. روزها گذشت و همه با هم به بازی و کاوش در جنگل مشغول بودند. آن ها به دنبال میوه های خوشمزه بودند، در کنار دریاچه شنا می کردند و حتی در یک روز بارانی زیر یک درخت بزرگ پناه می گرفتند و داستان های خنده دار تعریف می کردند.
اما یک روز، تاریکی جنگل به قدری زیاد شد که نازنین گم شد. او به یاد دوستی هایش افتاد و شروع کرد به فریاد زدن: «تند! پشمالو! کجا هستید؟» با صدای او، تند و پشمالو به دنبالش آمدند و آن ها با هم تصمیم گرفتند که یکدیگر را پیدا کنند و به خانه برگردند. همگی با تلاش و همکاری توانستند راه را پیدا کنند و به باغ عزیزشان برگردند.
در آنجا، نازنین متوجه شد که دوستی به معنای واقعی چه ارزشی دارد. او دیگر تنها نبود و همیشه دو دوست خوب داشت که در کنار او بودند. از آن روز به بعد، نازنین و دوستانش هر روز با هم بازی می کردند و ماجراجویی های جدیدی را تجربه می کردند.