در یک روز آفتابی و زیبا، یک بچه خرگوش کنجکاو به نام رانی در جنگل بزرگ و سرسبز بازی می کرد. او همیشه عاشق کشف کردن چیزهای جدید بود و امروز هم تصمیم گرفته بود تا به دنبال رنگین کمان برود. رانی به یاد داشت که مادربزرگش گفته بود: 'رنگین کمان تنها بعد از باران و در آسمان می درخشد.' بنابراین با دیدن اولین قطرات باران، او از لانه اش بیرون آمد و به سمت درختان بزرگ دوید.
بعد از مدتی باران بند آمد و خورشید دوباره در آسمان درخشان شد. رانی با چشمان درخشانش به زمین نگاهی کرد و ناگهان رنگین کمان را دید که در آسمان مثل یک پل زیبا دیده می شود. او نمی توانست صبر کند و تصمیم گرفت به سمت رنگین کمان برود.
در مسیرش، رانی با سنجابی به نام توتو آشنا شد. توتو مشغول جمع آوری آجیل بود و وقتی رانی را دید، با خوشحالی گفت: 'کجا میری؟'
رانی پاسخ داد: 'دارم به دنبال رنگین کمان می روم. می خواهی با من بیایی؟'
سنجاب با خیال راحت گفت: 'بله، من هم دوست دارم رنگین کمان را ببینم!' بنابراین، آنها به سمت رنگین کمان راهی شدند.
در ادامه مسیر، از روی یک رودخانه بزرگ گذشتند و در آنجا با یک قورباغه به نام قوری روبرو شدند. قوری در حال آواز خواندن بود و وقتی از هدف رانی و توتو آگاه شد، گفت: 'من هم دوست دارم بیایم و رنگین کمان را ببینم!'
پس از گذشتن از چند تپه و جنگل های زیبا، سرانجام به یک دشت بزرگ رسیدند. در آنجا رنگین کمان از بالای یک کوه به سمت زمین ایستاده بود و براق و زیبا به نظر می رسید. رانی، توتو و قوری با حیرت به رنگین کمان نگاه کردند و احساس خوشبختی کردند.
اما ناگهان، رنگین کمان شروع به محو شدن کرد! رانی و دوستانش نمی خواستند که آن را از دست بدهند، بنابراین همه با هم فریاد زدند: 'لطفا برگرد!' و به سمت کوه دویدند.
در بالای کوه، آنها ناگهان متوجه شدند که رنگین کمان به خاطر نزدیک شدن دوستان و عشق آنها به هم دوباره در آسمان پررنگ تر شد. رانی گفت: 'ما تنها به خاطر دوستی توانستیم رنگین کمان را ببینیم.' دوستانش با تایید سرشان را تکان دادند.
از آن روز به بعد، رانی، توتو و قوری تصمیم گرفتند هر بار که باران می بارید، به کوه بیایند و از رنگین کمان دیدن کنند. آنها فهمیدند که دوستی و عشق، زیباترین رنگ های زندگی هستند و همیشه می توان با هم از تماشای زیبایی های دنیا لذت برد.