در دل یک جنگل زیبا و سرسبز، دو دوست غیرقابل باور، یک سنجاب به نام نیکو و یک خرگوش به نام رفیق، زندگی می کردند. نیکو با پرش های سریع و بازیگوشی اش شناخته می شد و رفیق، با گوش های بلند و زیبایش، همه را مجذوب می کرد. آنها هر روز با هم بازی می کردند و در حالی که دیگر حیوانات جنگل سرگرم کارهای خود بودند، به ماجراجویی های مختلف می پرداختند.
یک روز، وقتی نیکو و رفیق در حال جمع آوری گردو بودند، ناگهان صدای عجیبی از دور شنیدند. کنجکاوی آنها باعث شد تا به سمت صدا بروند. وقتی نزدیک تر شدند، متوجه شدند که یک پرنده ی کوچک به نام پیکو در تله ای افتاده است و نمی تواند پرواز کند. سنجاب و خرگوش با دیدن این صحنه تصمیم گرفتند به کمک پیکو بیایند.
نیکو با استفاده از دندان های تیزش، تلاش کرد تا طناب های تله را پاره کند. اما طناب بسیار مقاوم بود و او نمی توانست آن را بشکند. رفیق که کمی نگران شده بود، گفت: "نیکو، ما باید همکاری کنیم! من می توانم با پاهایم طناب را نگه دارم و تو می توانی آن را بجوی!".
بنابراین، رفیق به سمت تله دوید و پاهایش را دور طناب پیچید. نیکو با تمام تلاشش شروع به جویدن طناب کرد و بعد از چند دقیقه، بالاخره طناب پاره شد و پیکو آزاد شد. پرنده ی کوچک از شدت خوشحالی در هوا پرواز کرد و گفت: "خیلی ممنون از شما دو دوست عزیز! بدون کمک شما، من نمی توانستم فرار کنم!".
پیکو، به عنوان تشکر، هر روز صبح به نیکو و رفیق سر می زد و داستان های جالبی از سفرهایش به دور جنگل برای آنها تعریف می کرد. این داستان ها باعث شد دو دوست بیشتر با هم آشنا شوند و رابطه دوستی شان قوی تر از همیشه شود. روزها و هفته ها گذشت و داستان دوستی آنها در جنگل معروف شد. هر حیوانی که برای کمک نیاز داشت، به سراغ این دو دوست می آمد و نیکو و رفیق هر بار با کمال میل به کمک می رفتند.
به این ترتیب، جنگل عمیق پر از دوستی و شادی شد و هیچ کس هرگز احساس تنهایی نمی کرد. نیکو و رفیق آموختند که با همکاری و دوستی می توانند به همه کمک کنند و زندگی اشان را غنی تر سازند. این داستان نشان می دهد که دوستی یعنی ایستادن در کنار یکدیگر و کمک به یکدیگر در سخت ترین لحظات. و اینگونه بود که سنجاب و خرگوش کوچک نه تنها دوست هم بودند، بلکه یاد گرفتند که هیچ کاری غیرممکن نیست وقتی که دوستی در میان باشد.