در یک روز آفتابی در روستای کوچکی، دختری به نام سارا زندگی می کرد. سارا عاشق پرندگان بود. او هر روز صبح از خواب بیدار می شد و به باغچه ی بزرگ خانه شان می رفت تا پرندگان را تماشا کند. او با خود فکر می کرد که ای کاش می توانست مثل پرندگان پرواز کند و به دنیای نزدیک ترین ابرها برود.
یک روز وقتی سارا در حال بازی با دوستانش بود، ناگهان یکی از پرندگان زیبا با پرهای رنگارنگ به نزد آن ها پرواز کرد. پرنده به سارا گفت: «سلام! من پرنده ای از دنیای خیال هستم. آیا می خواهی با من به سفری عجیب بروی؟» سارا با شگفتی به پرنده نگاه کرد و با خوشحالی قبول کرد.
پرنده به سارا گفت که باید با هم به وسط جنگل بروند تا وارد دنیای خیال شوند. سارا و دوستانش با هم به سوی جنگل حرکت کردند. وقتی به درختان بزرگ و سرسبز رسیدند، ناگهان یک نور درخشان به دورشان پیچید و آن ها به دنیای دیگری منتقل شدند.
در این دنیای جدید، همه چیز رنگین و روشن بود. پرندگان با آواز خوشی می خواندند و درختان همیشه سرازیر بودند. سارا و دوستانش از دیدن زیبایی های این مکان شگفت زده شدند. آن ها با پرندگان بازی کردند، بر روی ابرها پرواز کردند و از میوه های خوشمزه درختان چیدند.
اما در این دنیا، سارا متوجه شد که دنیای زیبای خیال به علت فراموش کردن دوستی و همزیستی با طبیعت در حال نابودی است. پرنده ها گفتند که اگر انسان ها بیشتر به طبیعت توجه نکنند، این دنیای زیبا نیز ناپدید خواهد شد.
سارا با دوستانش تصمیم گرفتند به دنیا برگردند و به دیگران بگویند که چگونه می توانند از طبیعت محافظت کنند. آن ها به خانه برگشتند و با خانواده ها و دوستانشان درباره ی این سفر شگفت انگیز صحبت کردند. سارا قول داد که همیشه به پرندگان و طبیعت احترام بگذارد و با دوستانش از محیط زیست مراقبت کند.
از آن روز به بعد، سارا هر روز با عشق بیشتری به پرندگان نگاه می کرد و تلاش می کرد تا کمکی به آنان کند. او فهمید که خوشبختی در دنیای واقعی نیز با دوستی و محبت نسبت به دیگران و طبیعت به دست می آید.