روزی روزگاری در دل یک جنگل زیبا، سنجابی به نام نیکی زندگی می کرد. نیکی سنجابی بود باهوش و تیزبین، کسی که همیشه آماده بود تا به دوستانش کمک کند. او درختی بزرگ و تنومند را به عنوان خانه اش انتخاب کرده بود و هر روز با دوستانش شامل خرگوش، پرنده و کَبوتر لحظات شاد و خوشی را سپری می کرد.
یک روز، نیکی با دوستانش در حال بازی بود که ناگهان صدای بلندی شنید. همه متوجه شدند که یک انسان با یک تله در جنگل آمده تا حیوانات را شکار کند. نیکی به سرعت فکر کرد و به دوستانش گفت: «ما باید چیزی کنیم تا خودمان را نجات دهیم!»
نیکی با کمک دوستانش شروع به نقشه کشی کرد. آنها با جمع آوری چوب و برگ، سد کوچکی درست کردند. وقتی شکارچی با تله به جنگل نزدیک شد، نیکی به سمت او دوید و با صدای بلند گفت: «اینجا خبری نیست، تو در جای اشتباهی هستی!»
شکارچی گیج شد و به نیکی نزدیک شد، اما دوست سنجاب از او دور شد و به سمتی دوید که تله اش قرار داشت. شکارچی بدون اینکه متوجه شود، دنبال نیکی رفت و ناگهان در دام خودش افتاد! تله به طرز خیلی جالبی آن را گرفت و نیکی به دوستانش گفت که حالا باید بروند و به او کمک کنند.
پرنده ها به آسمان پرواز کردند و خبر را به دیگر حیوانات جنگل رساندند. خرگوش ها و کبوترها همگی به کمک آمدند و با تلاش دسته جمعی، نیکی و دوستانش توانستند شکارچی را از تله نجات دهند و او را وادار کردند تا جنگل را ترک کند.
پس از اینکه شکارچی از جنگل رفت، نیکی و دوستانش جشن بزرگی برپا کردند و به خاطر شجاعت و تیزهوشی نیکی از او تشکر کردند. نیکی با لبخند گفت: «همیشه با همیم و همیشه باید به هم کمک کنیم!» و از آن روز به بعد، دوستانش می دانستند که با داشتن نیکی در کنارشان، هرگز نباید نگرانی داشته باشند.
این داستان نشان می دهد که با همکاری و تیزهوشی، می توان بر چالش ها غلبه کرد و دوستان واقعی خود را در کنار داشت.