در روزی از روزهای گرم تابستان، شیر بزرگ و جبار در جنگل خوابیده بود. او همیشه خوابش می برد و در خواب، خیال می کرد که هیچ حیوانی نمی تواند به او آسیب برساند. اما در همان نزدیکی، یک موش کوچولوی بازیگوش به نام مانی، در حال بازی و دویدن بود. مانی راستش را بخواهد، خیلی از شیر می ترسید. او با خود فکر می کرد: «چطور می توانم به این شیر بزرگ نزدیک شوم؟» ولی روزی مانی تصمیم گرفت که دیگر نترسد و با شیر آشنا شود. او به آرامی به سمت شیر رفت و شروع به بازی کردن دور و اطراف او کرد.
شیر در ابتدا خشمگین شد و گفت: «چرا مزاحم خواب من هستی؟» مانی با صدای نازکی گفت: «من فقط می خواستم با شما دوست شوم!» شیر که از صداقت مانی خوشش آمده بود، در نهایت قبول کرد که با او صحبت کند.
بزرگ ترین دوستی آغاز شد. مانی و شیر روزها با هم بازی می کردند و در کنار هم به ماجراجویی می پرداختند. اما یک روز، درحالی که آنها در جنگل قدم می زدند، ناگهان شیر در یک تله که شکارچیان گذاشته بودند، گرفتار شد. او به شدت خشک شده و به مانی گفت: «کمکم کن، من در درد هستم!» مانی که می دانست باید کمک کند، به سرعت تصمیم گرفت. او در حالی که می دانست می تواند به شیر کمک کند، به سمت تله دوید و شروع به جویدن بند تله کرد.
شیر با حیرت به مانی نگاه می کرد و نمی توانست باور کند که یک موش کوچک می تواند او را نجات دهد. بعد از چند دقیقه، مانی موفق شد بند را پاره کند و شیر از تله آزاد شد. شیر با خوشحالی گفت: «تو واقعاً دوست من هستی! پارساییت شگفت انگیز است!» مانی با خنده جواب داد: «دوستی یعنی کمک به یکدیگر، حتی اگر به اندازه یک موش باشی.»
از آن روز به بعد، شیر و مانی نه تنها دوستان بهتری شدند، بلکه به بقیه حیوانات داستان دوستی و همکاری را یاد دادند. آنها یاد گرفتند که تمام اندازه ها و شکل ها می توانند در کنار هم، کارهای بزرگی انجام دهند.
و از آن روز، در جنگل، داستان دیوانگی شیر بزرگ و موش کوچولو به یادگار ماند و هر حیوانی از آن یاد می کرد.