روزی روزگاری در یک روستای زیبا، دختری به نام نازلی زندگی می کرد. نازلی یک دختر شجاع و کنجکاو بود که همیشه دوست داشت ماجراجویی کند. او در کنار دوستانش، اهورا و پریا، تصمیم می گیرند که به جنگل بزرگ نزدیک روستا بروند تا با دنیای جدیدی آشنا شوند.
صبح زود، آن ها با کوله پشتی های پر از خوراکی و آب به سمت جنگل راهی شدند. در ابتدا، جنگل بسیار زیبا و شگفت انگیز به نظر می رسید. درختان بزرگ و سرسبز، پرندگان رنگارنگی که آواز می خواندند و خورشید که از بین درختان می تابید، همه چیز را دلپذیر کرده بود.
نازلی و دوستانش در حال قدم زدن در جنگل، ناگهان با یک دیوار بزرگ از سنگ هایی قدیمی روبه رو شدند. آن ها نمی دانستند چطور می توانند از این دیوار عبور کنند. اهورا پیشنهاد داد که به دور دیوار بچرخند تا شاید راه حلی پیدا کنند. آنان همین کار را کردند و در نهایت یک دروازه قدیمی پیدا کردند که به داخل دیوار راه داشت.
وقتی از دروازه عبور کردند، با یک دنیای جدید روبه رو شدند. در این مکان، موجودات عجیبی زندگی می کردند؛ گربه هایی با بال های رنگی و پرندگانی که می توانستند صحبت کنند. نازلی و دوستانش از دیدن این موجودات خوشحال شدند و تصمیم گرفتند تا با آن ها دوستانه رفتار کنند.
اما ناگهان، صدای غرش بلندی به گوش رسید. یک اژدهای بزرگ در آسمان ظاهر شد و به سمت آن ها پرواز کرد. نازلی و دوستانش ترسیده و به سرعت مخفی شدند. اما نازلی نمی توانست اجازه دهد که اژدها آن موجودات دوستانه را بترساند. او به دوستانش گفت: "ما باید به او نشان دهیم که ما دوستان او هستیم!"
همه با هم برنامه ریزی کردند. نازلی با کمک پریا و اهورا یک نقاشی بزرگ از دوستی و دوستی صحیح کردند و آن را برای اژدها نمایش دادند. اژدها که متوجه نیت خوب آن ها شد، ناگهان به آرامش درآمد و به آن ها نزدیک شد. او گفت: "من عاشق دوستی هستم! شما شجاع ترین موجودات هستید که تا به حال دیده ام!"
از آن روز به بعد، نازلی و دوستانش با اژدها دوست شدند و هر هفته به جنگل می رفتند تا با او وقت بگذرانند و ماجراجویی های جدیدی را تجربه کنند. آن ها فهمیدند که دوستی و شجاعت می تواند هر موانعی را از بین ببرد و با هم می توانند به هر آرزو و هدفی برسند.
و اینگونه، نازلی و دوستانش به ماجراجویی های جدیدی ادامه دادند و هر بار خاطرات شیرین تری برای خودشان ساختند.