روزی روزگاری در یک دهکده کوچک، دختری به نام لیلا زندگی می کرد. لیلا دختر شجاع و کنجکاوی بود که همیشه دوست داشت دنیای جدیدی را کشف کند. یک روز وقتی در پارک بازی می کرد، ناگهان صدای عجیبی شنید. صدای زیبا و موزونی که او را به سمت خودش می کشید. لیلا با شجاعت به سمت صدا رفت و دید که پرنده ای بزرگ و رنگارنگ با بال های زیبا در حال پرواز است.
بر روی یک درخت بزرگ نشسته بود و با آوازش همه را به سوی خود جذب می کرد. پرنده به لیلا گفت: "سلام! من آبی پرواز هستم. به سرزمین شگفت انگیز پرنده ها خوش آمدی! آیا می خواهی به من بپیوندی و به آنجا سفر کنی؟"
لیلا با خوشحالی پاسخ داد: "بله، حتماً!" و بلافاصله با پرنده به پرواز درآمد.
آن ها از آسمان رد می شدند و سرزمین های زیبا و شگفت انگیز را می دیدند. وقتی به سرزمین پرنده ها رسیدند، لیلا شگفت زده شد. پرنده ها در اندازه ها و رنگ های مختلف در حال پرواز بودند و بازی می کردند.
لیلا به پرنده ها نزدیک شد و گفت: "سلام! من لیلا هستم، چه کارهای جالبی می کنید؟" یکی از پرنده ها به نام گلرنگ، که به رنگ زرد و سبز بود، گفت: "ما اینجا با هم می رقصیم و بازی می کنیم. اما یک مشکل داریم.
پرنده سیاه، که هر روز به سرزمین ما حمله می کند، باعث شده که هیچ یک از ما نتوانیم با آرامش زندگی کنیم."
لیلا احساس کرد که باید به پرنده های جدیدش کمک کند. او با گلرنگ و چند پرنده دیگر تصمیم گرفتند تا با هم نقشه ای بکشند. آن ها قرار گذاشتند که با شجاعت در مقابل پرنده سیاه بایستند و او را از سرزمینشان دور کنند.
روز بعد، لیلا و پرندگان به سمت آشیانه پرنده سیاه رفتند. آن ها با هم فریاد زدند و بال هایشان را به نمایش گذاشتند. پرنده سیاه که از صدا و شجاعت آن ها ترسیده بود، به عقب رفت و تصمیم گرفت دیگر به سرزمین پرنده ها حمله نکند.
پرنده ها با خوشحالی دست به دست هم دادند و جشن پیروزی برپا کردند. لیلا هم در این جشن شرکت کرد و فهمید که دوستی و همبستگی می تواند بزرگ ترین قدرت دنیا باشد. سپس لیلا به خانه بازگشت و همیشه این تجربه شگفت انگیز را به یاد داشت. او با شجاعت و دوستی به دنیای جدیدی پا گذاشته بود و دیگر هیچ وقت از چالش ها نمی ترسید.