در یک روز آفتابی، گربه ای به نام مکس در حیاط خانه اش دراز کشیده بود و به خواب ناز رفته بود. در همین حین، موشی به نام میتو از سوراخ کوچک خانه اش بیرون آمد. میتو همیشه از گربه می ترسید، اما امروز حس ماجراجویی به او غلبه کرده بود. بنابراین، او به آرامی نزدیک مکس رفت و تماشا کرد که او چقدر خوابش سنگین است.
میتو ناگهان احساس کرد که به دوستی با مکس تمایل دارد. بنابراین، به او گفت: "سلام مکس! من می دانم که تو همیشه موش ها را تعقیب می کنی، اما من فقط می خواهم با تو دوست شوم!" مکس با تعجب بیدار شد و به میتو نگاهی کرد. "دوستی با تو؟ چرا که نه!" مکس گفت.
آنها تصمیم گرفتند تا روز را با هم بگذرانند. ابتدا به سراغ درخت بزرگ حیاط رفتند و به بالای آن climbed. از آنجا، می توانستند تمام حیاط و حتی خیابان های دور را ببینند. مکس گفت: "به نظر می رسد که فوق العاده است، درست است؟" و میتو با هیجان پاسخ داد: "بله!".
پس از آن، آنها به یک تپه نزدیک رفتند و مسابقه دویدند. میتو با سرعت زیاد دوید و مکس هم به دنبالش! اما مکس نمی خواست به میتو برسد، زیرا می دانست که او برایش مانند یک برادر است.
بعد از دویدن، به کنار رودخانه رسیدند. مکس گفت: "ما باید یک قایق بسازیم و در رودخانه پارو بزنیم!" میتو با خوشحالی موافقت کرد و آنها شروع به جمع آوری چوب ها کردند و قایقی کوچک ساختند.
وقتی در قایق نشسته بودند، مکس و میتو با هم آواز خواندند و از زیبایی های طبیعی لذت بردند. این روز بهترین روز زندگی شان شده بود. آنها نمی توانستند باور کنند که توجه به دوستی و لذت از وقت گذاشتن با یکدیگر چنین احساس خوبی به آنها می دهد.
غروب که شد، مکس و میتو به سمت خانه برگشتند و با خود فکر کردند تا فردا دوباره سفرهای جدیدی با هم داشته باشند. آنها آموخته بودند که دوستی می تواند در هر شکلی، حتی در وجود یک گربه و یک موش شکل بگیرد. این تجربه دوستی چیزهای جدیدی را به آنها آموخت و رابطه شان را محکم تر کرد.
از آن روز به بعد، همه در حیاط می دانستند که مکس و میتو بهترین دوستان هم هستند و هیچ گاه ترس از یکدیگر نداشتند.