سمانه یک جادوگر کوچک و باهوش بود که در دل یک جنگل زیبا زندگی می کرد. او همیشه دوست داشت رازهای جادوگری را کشف کند. سمانه یک روز وقتی که در حال جمع آوری گیاهان عجیب و غریب برای جادوهایش بود، به یک برکه رسید. در آن برکه قورباغه ای خوش صحبت به نام فریاد زندگی می کرد. فریاد از سمانه خواست تا با او دوست شود. سمانه ابتدا فکر کرد که قورباغه نمی تواند دوستانه باشد، اما وقتی او را به صحبت کردن مشاهده کرد، متوجه شد که فریاد بسیار مهربان و باهوش است. آنها با هم ماجراجویی های زیادی را آغاز کردند.
یک روز زمانی که سمانه و فریاد در حال قدم زدن بودند، ناگهان صدای فریاد از دور به گوش رسید. وقتی به سمت صدا رفتند، متوجه شدند که چند حیوان کوچولوی جنگل در تله افتاده اند. سمانه با تکیه بر جادوهایش و کمک فریاد توانست آنها را نجات دهد. سپس تصمیم گرفتند که فرمول های جادو را به هم آموزش دهند.
ماجراجویی های آنها ادامه داشت و آنها یاد گرفتند که چگونه با هم کار کنند و از جادوهایشان به نفع دیگران استفاده کنند. در نهایت، سمانه و فریاد به یک تیم قوی و دوست صمیمی تبدیل شدند و در جنگل به عنوان قهرمانان کوچک شناخته شدند. سمانه فهمید که دوستی و همکاری از هر نوع جادو قوی تر است و این نکته ای بود که هرگز فراموش نخواهد کرد.