در دل یک جنگل سرسبز و شاداب، سنجابی کنجکاو به نام سانی زندگی می کرد. سانی دوست داشت همیشه به دنبال کشفیات جدید برود و ماجراهای تازه را تجربه کند. یک روز وقتی که سانی در حال جمع آوری بلوط برای فصل زمستان بود، برمی گردد که از میان درخت ها صدای عجیبی می شنود. سانی با دل پر از شوق به سمت صدا می رود و می بیند که دوستش، توتو، جغد دانایی است که در یک درخت بزرگ نشسته است.
"چرا اینجا نشسته ای؟" سانی از توتو می پرسد.
"من به دنبال گنجینه ای پنهان در این جنگل هستم،" توتو جواب می دهد. "شایعاتی وجود دارد که می گویند در گردشگاه قدیمی، گنجی پنهان شده است!"
چشمان سانی درخشید:
"گنج؟ من هم می خواهم بیایم! می توانم به تو کمک کنم؟" توتو لبخند می زند و می گوید:
"البته! هرچه بیشتر، بهتر. باید به دوستان دیگرمان هم اطلاع بدهیم."
سپس سانی و توتو به سمت خانه های دیگر دوستانشان می روند. آنها با هم جمع می شوند و جوجه تیغی به نام پکی و خرگوشی به نام هانی به گروهشان می پیوندند. حالا چهار دوست بودند که به دنبال گنجینه می رفتند.
گروه از روی نقشه ای که توتو با خود آورده بود، حرکت کردند. آنها دریاچه ای زیبا را گذر کردند و سپس به جنگلی پر از گل های رنگارنگ رسیدند. در آنجا سانی با استفاده از شیوه های خود، به دیگران توضیح می داد که چگونه می توانند از گل ها برای شناسایی مسیر درست استفاده کنند.
پس از گذشت چند ساعت، آنها به گردشگاه قدیمی رسیدند. در آنجا سنگی بزرگ و عجیبی پیدا کردند که بر روی آن نوشته ای به خط قدیمی دیده می شد. توتو توضیح داد که این ممکن است نشانه ای از گنج باشد.
حال آنها باید معما را حل می کردند. معما کار سختی بود، اما سانی با همکاری دوستانش تصمیم به یکی یکی حل کردن آنها گرفتند. پس از ساعت ها تلاش و همکاری، سرانجام توانستند معما را حل کنند و با خوشحالی سنگ را کنار زدند. به جایش، جای پر از سکه های درخشان و جواهرات رنگارنگ را دیدند.
دوستان به وجد آمدند و با شوق و اشتیاق شروع به رقص و شادی کردند. آنها فهمیدند که گنجینه واقعی دوستان و ماجراجویی هایی است که در طول راه تجربه کردند. سانی با خود فکر کرد که هیچ چیز نمی تواند شور و شوق دوستی را شکست دهد.
کم کم گل های زیبا و بوهای خوش جنگل را با خود به خانه ببرند و هر بار که به خاطر داشته باشند، با لبخند از آن روز به یاد خواهند آورد.