دیده بان ستاره ها

یک شب زیبا، دختری به نام سمانه تصمیم می گیرد که ستاره ها را تماشا کند و در این سفر با موجودات جادویی ملاقات می کند.

👶 7 - 12 سال ✍️ GPT 📅 2025/12/04
داستان دیده بان ستاره ها

📖 متن داستان

روزی روزگاری، در یک روستای کوچک، دختری به نام سمانه زندگی می کرد. سمانه همیشه از ستاره ها بسیار خوشش می آمد و هر شب به پشت بام خانه اش می رفت تا به آسمان پرستاره نگاه کند. یک شب، وقتی که آسمان پر از ستاره بود، سمانه تصمیم گرفت که کمی بیشتر از ستاره ها و زندگی آنان بداند. او کنار پنجره خوابش نشسته بود و به ستاره ها نگاه می کرد که به ناگاه یکی از آن ها به شکل یک شهاب درخشید و ناگهان درخت کنار خانه را روشن کرد.

سمانه که از این زیبایی شگفت زده شده بود، تصمیم گرفت تا به سفر برود. او با دوچرخه اش، به سوی کوه های نزدیک روستا حرکت کرد. در مسیر، با باد خنکی مواجه شد که او را به سمت بالای کوه هدایت کرد. وقتی به قله کوه رسید، نشست و به ستاره ها نگاه کرد. در آن لحظه، ناگهان صدای زنگ زنی به گوشش رسید.

سمانه سریعاً به سمت صدا چرخید و دید که یک موجود کوچک و جادویی به نام «شبان» در کنار او نشسته است. شبان لبخند زد و گفت: «سلام سمانه! من شبان هستم، نگهبان ستاره ها. تو خیلی کنجکاوی و من آمده ام تا به تو بگویم که ستاره ها چه رازهایی دارند.»

سمانه با شوق و ذوق گفت: «واقعا؟ می شود به من بگویی؟» شبان با یک اشاره دستش، یک ستاره درخشان را از آسمان پایین آورد و در کف دست سمانه گذاشت. سمانه با حیرت به ستاره نگاه کرد و دید که درون آن یک دنیای کوچک و زیبا وجود دارد.

شبان گفت: «این ستاره نمایی از تمام دنیاها است. هر شخصی که دربارهٔ امید و آرزوهایش فکر کند، می تواند به این دنیای کوچک دسترسی داشته باشد. آیا تا به حال آرزویی کرده ای؟» سمانه به یاد آرزوهایش افتاد: «بله، من همیشه دوست داشتم که دنیا را سفر کنم و با موجودات جادویی ملاقات کنم!»

شبان لبخند زد و گفت: «اگر بخواهی، می توانی با من به دنیای ستاره ها سفر کنی. فقط باید قلبت پر از امید و عشق باشد.» سمانه که بسیار هیجان زده شده بود، گفت: «بله! من می خواهم این سفر را شروع کنم!»

شبان دستان سمانه را گرفت و ناگهان آن ها در میان ستاره ها پرواز کردند. آن ها به دنیای رنگارنگ و جادویی ستاره ها رسیدند و با موجوداتی چون پری ها و عقاب های قوی ملاقات کردند. سمانه عاشق هر لحظه از این دنیای زیبا بود، و در هر گفت وگویش با موجودات جادوئی، یاد می گرفت که باید به آرزوها و رویاهایش ایمان داشته باشد.

بعد از مدتی، شبان گفت: «حالا وقت بازگشت است، اما به یاد داشته باش، ستاره ها همیشه در آسمان منتظر تو هستند تا به تو امید و نور ببخشند.» سمانه با قلبی پر از شادی و عشق به خانه برگشت.

او دیگر هیچ وقت به ستاره ها به عنوان فقط نقاطی در آسمان نگاه نمی کرد. حالا می دانست که هر ستاره داستانی دارد و می تواند امیدی را در دل هر کسی روشن کند.

📱 اپلیکیشن اندروید

📱
🚀 به زودی!

امکان گوش دادن به داستان‌ها در اپلیکیشن اندروید

🎵 گوش دادن آفلاین
📚 کتابخانه شخصی
ذخیره علاقه‌مندی‌ها
🔔 اطلاع‌رسانی جدید
📧 اطلاع‌رسانی