پری کوچکی به نام نیکا در دل یک جنگل جادویی زندگی می کرد. جنگل او پر از درختان بلند و زیبا، گل های رنگارنگ و حیوانات مهربان بود. نیکا دوست داشت هر روز در جنگل بگردد و با دوستانش بازی کند. روزی روزگاری، نیکا تصمیم گرفت به بالای کوه بزرگ جنگل برود. او می دانست که در بالای کوه، دریاچه ای جادویی وجود دارد که هر کسی به آن نگاه کند، آرزوهایش به حقیقت می پیوندد.
نیکا با پرتوانی خود را به بالای کوه رساند. دریاچه جادویی در برابر او درخشان و زیبا بود. اما او نمی دانست که در آن جا یک اژدهای بزرگ و ترسناک به نام دراکو زندگی می کند. در میان درختان، صدای غرش دراکو او را ترسانید. اما نیکا دلش را به دریاچه جادویی سپرد و با شجاعت پیش رفت.
وقتی به دریاچه رسید، نیکا از تماشای آن شگفت زده شد. او آرزو کرد که بتواند با دراکو دوست شود و به او کمک کند. به محض این که آرزو کرد، ناگهان دراکو از پشت درخت ها بیرون آمد. او بسیار بزرگ و ترسناک به نظر می رسید، اما نیکا به او لبخند زد و گفت: "سلام، من نیکا هستم. می خواهم با تو دوست شوم."
دراکوی بزرگ تعجب کرد. او هرگز فکر نمی کرد که کسی بخواهد با او دوست شود. او عادت کرده بود که تنها باشد. نیکا به دراکو گفت که می خواهد به او کمک کند و به او نشان دهد که می تواند دوستان خوبی داشته باشد.
پس از چند روز، نیکا و دراکو با هم دوست شدند. آن ها با هم به گوشه های مختلف جنگل می رفتند و ماجراهای عجیب و قشنگی را تجربه می کردند. تا این که روزی در جنگل طوفانی بزرگ آمد و تمامی گل ها و درختان را خراب کرد. نیکا و دراکو با هم تصمیم گرفتند که به جنگل کمک کنند. آن ها شروع به جمع آوری گل ها و کاشتن آن ها کردند.
در پایان، جنگل دوباره سرسبز و زیبا شد. نیکا و دراکو فهمیدند که با همکاری می توانند هر چیزی را از نو بسازند. آن ها نه تنها جنگل را نجات دادند، بلکه دوستی عمیق و زیبایی را نیز پیدا کردند. از آن روز به بعد، جنگل جادویی همیشه پر از شادی و خوشحالی بود و نیکا و دراکو بهترین دوستان یکدیگر شدند.