یک روز زیبا در آسمان آبی، دخترکی به نام مریم در باغ کوچکش نشسته بود و به ستاره های درخشان بالای سرش فکر می کرد. او همیشه آرزو داشت که به دنیای ستاره ها سفر کند و با آنها دوست شود. در حین تفکر، ناگهان بادی ملایم وزید و یک نور درخشان در مقابلش ظاهر شد. مریم با چشمانش آن نور را دنبال کرد و متوجه شد که یک ستاره زیبا در حال فرود آمدن است. ستاره به آرامی روی زمین نشسته و به مریم گفت: 'سلام، من سروش هستم. آیا مایل هستی به دنیای ستاره ها بیایی؟' مریم با خیره شدن به سروش به خاطر آرزویش پاسخ مثبت داد. ستاره به او نشان داد که چگونه می توانند با هم پرواز کنند. مریم نگاهی به دور و برش انداخت و ناگهان حس پرواز در دلش شعله ور شد. با یک پرش، او و سروش به آسمان پرواز کردند.
در دنیای ستاره ها، مریم با منظره های شگفت انگیز و رنگ های خیره کننده مواجه شد. هر ستاره ای داستانی داشت و مریم به گوش دادن به داستان هایشان نشست. بعضی از ستاره ها درباره ی سفر به دور galaxies صحبت می کردند و برخی دیگر خواب های خوب را به کودکان ارسال می کردند. مریم از شناختن ستاره ها بسیار خوشحال بود و آنها هم به دوستی اش با سروش حسادت می کردند.
پس از مدتی، مریم متوجه شد که زمان بازگشتش به زمین فرا رسیده است. با دل تنگی از دوستان جدیدش خداحافظی کرد و سروش با یک جادو او را به زمین برگرداند. وقتی مریم به خانه برگشت، تصمیم گرفت هر شب به آسمان نگاه کند و ستاره ها را به یاد داشت. او دیگر تنها نبود، چون حالا دوست خوبی به نام سروش داشت. و از آن روز به بعد، هر شب، مریم به ستاره ها نگاه می کرد و با آنها حرف می زد، مطمئن بود که دوستش هنوز هم همان جا در آسمان روشن می درخشد.