در یک باغ بزرگ و سرسبز، اناری زیبا و قرمز زندگی می کرد. او همیشه دوست داشت دوستانی داشته باشد و با آن ها بازی کند. اما انار همیشه در انتخاب دوستانش ناکام بود. یک روز، انار تصمیم گرفت تا با سیب زرد و درخشان دوست شود. اما سیب فقط به ظاهر خود فکر می کرد و هیچوقت به احساسات انار توجه نمی کرد. انار از این رابطه لذت نمی برد و حس می کرد که سیب فقط می خواهد در مرکز توجه باشد.
پس از مدتی، انار تصمیم گرفت که به سراغ دیگر میوه ها برود. او به شلیل و هلو سر زد، اما آن ها هم مانند سیب فقط به زیبایی خودشان می پرداختند. انار ناامید شده بود و دیگر امیدی نداشت تا دوستی واقعی پیدا کند.
یک روز، در حین بازی در باغ، انار با یک گلابی سبز و خوشمزه آشنا شد. گلابی نه تنها زیبا بود، بلکه به حساسیت ها و احساسات انار هم توجه می کرد. آن ها به هم نزدیک شدند و شروع به صحبت کردند. انار احساس کرد که گلابی او را می فهمد و نسبت به او بسیار مهربان است.
به مرور زمان، انار و گلابی دوست های نزدیکی شدند. آنها با هم بازی می کردند و به یکدیگر کمک می کردند. انار یاد گرفت که یک دوست واقعی کسی است که به او توجه کند و او را درک کند، نه فقط کسی که به ظاهر و زیبایی خود می بالد.
در نهایت، انار فهمید که دوستی واقعی ارزشمندتر از هر زیبایی ظاهری است و از آن روز به بعد، انار و گلابی بهترین دوستان باغ شدند و همیشه با هم خوشحال بودند و به دیگر میوه ها هم یاد دادند که دوستی واقعی چه معنایی دارد.