در یک روز آفتابی، دختری به نام سارینا تصمیم گرفت به جنگل جادویی برود. او از پنجره اتاقش به درختان بلند و سبز جنگل نگاه می کرد و می خواست دنیای پر از راز و رازهای آن را کشف کند. سارینا صبح زود بیدار شد، با دو دوستش، علی و مریم، به سمت جنگل حرکت کرد.
همانطور که این سه دوست به جنگل نزدیک می شدند، صدای پرندگان زیبا را می شنیدند که آهنگ های دلنشینی می خواندند. درختان بزرگ و سرسبز در آفتاب درخشان به نظر می رسیدند و بوی خاک تازه و گل های وحشی در هوا پیچیده بود.
به محض ورود به جنگل، آن ها متوجه شدند که این جنگل بسیار متفاوت از هر جنگل دیگری است. در این جنگل درختان حرف می زدند و گل ها به آهستگی رقص می کردند. اولین موجودی که آن ها دیدند، یک سنجاب رنگارنگ بود که درختان را بالا و پایین می رفت. سنجاب به آن ها گفت: "سلام! خوش آمدید به جنگل جادویی! Ya به دنبال ماجراجویی هستید؟"
سارینا و دوستانش با خوشحالی پذیرفتند و سنجاب آن ها را به سمت یک دریاچه یخی در انتهای جنگل هدایت کرد. دریاچه درخشان و شفاف بود و آن ها متوجه شدند که در آن، موجودات جادویی زندگی می کنند، مثل ماهی هایی که می توانستند با هم صحبت کنند.
دوستش مریم خیلی کنجکاو شد و از یکی از ماهی ها پرسید: "چطور شما با ما حرف می زنید؟" ماهی جواب داد: "در این جنگل جادو در خون ماست. هر کس که قلبش پاک باشد، می تواند ما را بفهمد."
بعد از گفتگو با ماهی ها، سارینا و دوستانش تصمیم گرفتند که در جنگل بیشتر بگردند. آن ها با یک جغد دانا ملاقات کردند که به آن ها دربارهٔ رازهای جنگل و اهمیت حفظ طبیعت توضیح داد. جغد گفت: "پایداری جنگل بستگی به شما دارد. شما باید برای حفاظت از آن تلاش کنید."
همانطور که روز به پایان می رسید، سارینا و دوستانش تصمیم گرفتند به خانه برگردند. اما آن ها قلب پر از خوشحالی و رازهایی که از جنگل جادویی آموخته بودند، داشتند.
از آن روز به بعد، آن ها هر هفته به جنگل می رفتند و برای حفظ زیبایی های آن تلاش می کردند. آن ها همچنین کارهای جدیدی یاد گرفتند و دوستان جدیدی پیدا کردند. این تجربه جسارت و عشق به طبیعت را در وجودشان ایجاد کرد و یادشان نرود که دوستان واقعی در هر گوشه ای از طبیعت یافت می شوند.