روزی روزگاری، در یک دهکده کوچک، دختربچه ای به نام سارا زندگی می کرد. سارا دختر خوشحال و کنجکاوی بود که همیشه دنبال ماجراجویی های جدید می گشت. یک روز، وقتی در باغش بازی می کرد، ناگهان یک رنگین کمان زیبا در آسمان ظاهر شد. سارا که fascinated بود، تصمیم گرفت به سمت رنگین کمان برود تا ببیند کجا به زمین می رسد.
او با هر گامی که برمی داشت، به جهانی شگفت انگیز نزدیک تر می شد. وقتی به پای رنگین کمان رسید، متوجه شد که یک دروازه جادویی در آن مخفی شده است. سارا بی درنگ از دروازه عبور کرد و به دنیایی پر از رنگ و زندگی وارد شد. در آنجا، او با موجودات شگفت انگیز ملاقات کرد.
پیش از همه، او با یک پری به نام لولا آشنا شد. لولا، پری رنگ ها، به سارا گفت که هر رنگی داستان خاصی دارد و آن ها برای زنده نگه داشتن شادی و خوشبختی در دنیا تلاش می کنند. سارا کاوش کرد و با هر رنگ، دوستی جدید پیدا می کرد.
سارا با رنگ قرمز، آتشین و شجاع آشنا شد که داستان های پرماجرایی را برایش تعریف کرد. سپس، رنگ زرد، مانند نور خورشید، به او یادآوری کرد که همیشه باید خوشحال و مثبت اندیش باشد. سارا با رنگ آبی، آرامش را تجربه کرد و با رنگ سبز، دوستی و طبیعت را یاد گرفت.
اما در این دنیای زیبا، یک مشکل نیز وجود داشت. رنگ مشکی، که نماد غم و ناامیدی بود، در حال گسترش بود و رنگ های دیگر را تهدید می کرد. سارا تصمیم گرفت که به دوستانش کمک کند تا این مشکل را حل کنند. او به آن ها گفت که با هم می توانند رنگ مشکی را شکست دهند.
سارا و دوستانش با همکاری و تمرین یاد گرفتند که چگونه با احساسات منفی مقابله کنند و شادی و امید را دوباره به دنیای خود بازگردانند. بالاخره، آن ها توانستند رنگ مشکی را شکست دهند و رنگین کمان مجدداً درخشان شد.
بعد از این ماجرا، سارا فهمید که دوستی و اتحاد می تواند هر مشکلی را حل کند. وقتی که او به دنیای واقعی برگشت، یادش ماند که همیشه باید به دوستانش کمک کند و رنگ های زندگی را با هم تقسیم کند.
از آن روز به بعد، سارا هر جا که می رفت، رنگین کمان را در قلبش حس می کرد.