روزی روزگاری در یک مزرعه ی سرسبز و شاداب، جوجه طلایی کوچکی به نام «جیک» زندگی می کرد. جیک یک جوجه طلایی بامزه و کنجکاو بود که همیشه دوست داشت دنیای بزرگ و هیجان انگیز بیرون از لانه اش را ببیند. هر روز صبح، جیک از خواب بیدار می شد و به دوستانش، یعنی «گنجشک»، «میش» و «بز» می پیوست و به گشت و گذار در مزرعه می پرداختند.
یک روز، زمانی که خورشید در آسمان می درخشید، جیک و دوستانش تصمیم گرفتند به سمت جنگل نزدیک مزرعه بروند. آنها می دانستند که در جنگل چیزهای جالب و ناشناخته ای وجود دارد. در ابتدای ورود به جنگل، صداهای عجیب و غریب به گوششان می رسید. جیک با شجاعت گفت: «بیایید برویم و ببینیم که چه چیزی در انتظار ماست!»
دوستانش کمی نگران بودند، اما بعد از کمی مشورت با یکدیگر تصمیم گرفتند تا با جیک همراه شوند. آنها به آرامی قدم برداشتند و به سمت صدای عجیب رفتند. بعد از چند دقیقه پیاده روی، آنها به یک درخت بزرگ و باستانی رسیدند که مملو از رنگ های زنده و گل های خوشبو بود.
درخت بزرگ ناگهان شروع به صحبت کرد: «سلام بچه ها! من درخت زندگی ام. شما به جنگل من آمده اید. اگر بخواهید، می توانم شما را به یک ماجراجویی هیجان انگیز ببرم!» جیک و دوستانش با حیرت به درخت نگاه کردند و با هیجان جواب دادند: «بله! ما دوست داریم!» درختهمچنین گفت: «اما برای شروع این ماجراجویی، شما اول باید یک معما را حل کنید.»
درخت معما را مطرح کرد: «من کیستم، همیشه سبز، اما نه گیاه، در تابستان می خندم و در زمستان می خوابم؟» جیک و دوستانش مدتی فکر کردند و بالاخره میش با خوشحالی گفت: «آه! من میدانم، این چمن است!» درخت با شادی جواب داد: «درست است! حالا شما آماده اید تا ماجراجویی تان را آغاز کنید!»
درخت نوری درخشان ایجاد کرد و مسیر جدیدی را به آنها نشان داد. آن مسیر آنها را به یک دریاچه ی زیبا و روشن رساند. پرندگان در اطراف دریاچه آواز می خواندند و آب درخشان و زلال همانند آینه ای بود که آسمان را منعکس می کرد. جیک و دوستانش به کنار دریاچه رفتند و غرق در زیبایی های آن شدند.
آنها در دریاچه بازی کردند، شنا کردند و حتی با قایق هایی که در کنار دریاچه وجود داشتند، دقایقی با هم گشت و گذار کردند. وقتی که خسته و گرسنه شدند، تصمیم گرفتند تا ناهار بخورند. آنها از خوراکی های خوشمزه ای که با خود آورده بودند صرف کردند و در حین غذا خوردن، درباره ی ماجراجویی های آینده شان صحبت کردند.
پس از استراحتی کوتاه، آنها به سمت درخت بزرگ برگشتند و از او تشکر کردند. درخت با خوشحالی به آنها گفت که هر زمان که خواستند می توانند به جنگل برگردند. جیک و دوستانش با قلب های شاد برگشتند به مزرعه.
آنها یاد گرفتند که گاهی باید از منطقه ی راحتی خود خارج شوند و به ماجراجویی بروند. هر یک از دوستان تصمیم گرفتند تا ماجراجویی های بیشتری داشته باشند و دنیا را کشف کنند. آنها با یکدیگر قول دادند که همیشه در کنار هم باشند و از هیچ چالشی نترسند. و از آن به بعد، هر هفته یک ماجراجویی جدید را با هم تجربه کردند.
این داستان به ما نشان می دهد که دوستی، شجاعت و ماجراجویی می تواند بهترین لحظات را ایجاد کند.