در یک روز آفتابی و زیبا، سارا، دختری کنجکاو و شجاع، تصمیم گرفت تا به کنار دریا برود و دنیای زیر آب را کشف کند. او همیشه رویای دیدن موجودات دریایی و بازی با آن ها را داشت. وقتی به ساحل رسید، صدای امواج دریا و بوی نمک در هوا او را بسیار خوشحال کرد.
سارا به آرامی پا به آب گذاشت و با هر قدم که جلوتر می رفت، احساس می کرد که مانند یک پری دریایی می تواند زیر آب شنا کند. به زودی او با یک دلفین دوست داشتنی به نام دانیل آشنا شد. دانیل نه تنها زیبا و بازیگوش بود، بلکه قدرت جادویی داشت که می توانست با سارا صحبت کند.
سارا و دانیل تصمیم گرفتند تا به اعماق دریا بروند و ماجراجویی های زیادی را تجربه کنند. آن ها با ماهی های رنگارنگ، ستاره های دریایی و حتی یکلاکی آشنا شدند. لاک پشتی به نام لولو که بسیار کند بود، به آن ها گفت که دریا خانه اش پر از اسرار و شگفتی هاست و او می تواند آن ها را به سوی مکانی خاص ببرد.
لولو آنها را به کائووس، یک غار بزرگ و پر از جواهرات درخشان، برد. اما وقتی وارد غار شدند، ناگهان متوجه شدند که یک هیولای بزرگ و ترسناک در آنجا زندگی می کند! سارا و دوستانش به آرامی به سمت هیولا رفتند و وقتی نزدیک شدند، متوجه شدند که او در واقع فقط یک موجود تنها و غمگین است. سارا با مهارت خود توانست با او صحبت کند و فهمید که او به دلیل تنهایی اش بسیار ناراحت است.
حالا که دوستان جدیدی پیدا کرده بودند، سارا تصمیم گرفت تا به او کمک کنند. او و دوستانش به هیولا یاد دادند که چگونه با دیگر موجودات دریایی دوستانه رفتار کند و روز به روز او عاشق دوستی و خوشحالی شد. بعد از آن، سارا، دانیل و لولو به خانه برگشتند در حالی که احساس شگفتی و شادی در دلشان بود.
از آن روز به بعد، سارا همیشه به دریا می رفت و با دوستانش ماجراجویی های جدیدی را تجربه می کرد. آنها یاد گرفتند که دوستی و شجاعت می تواند حتی بزرگترین چالش ها را هم برطرف کند و هیچگاه نباید از شناخت دیگران ترسید.