یک روز گرم تابستانی، پسری به نام سهراب در حیاط خانه اش نشسته بود و به درخت ها نگاه می کرد. او همیشه از رنگ سبز درختان و صداهای پرنده ها لذت می برد. اما امروز احساس می کرد که یک چیز خاص در هوا پیچیده است. ناگهان، صدای زیر و زیبایی از دور شنید. سهراب از جا بلند شد و به سمت صدا رفت.
پس از چند دقیقه پیاده روی، سهراب به یک جنگل جادوئی رسید. درختان بلند و عجیبی دورش بودند که برگ های رنگارنگی داشتند. او تصمیم گرفت به داخل جنگل برود. در قدم اول، با موجودی کوچک و زرد رنگ به نام فری، که یک جوجه تیغی جادویی بود، برخورد کرد. فری به سهراب گفت:
"سلام! خوش آمدی به جنگل جادوئی ما! آیا می خواهی با من adventure (ماجراجویی) کنی؟"
سهراب که بسیار هیجان زده شده بود، پاسخ داد: "بله! من خیلی دوست دارم!"
فری به او گفت که در این جنگل، بیشتر از آنچه که می تواند تصور کند وجود دارد. با هم شروع به کاوش کردند. در هر گوشه جنگل موجودات عجیبی مانند پرندگان رنگی، سنجاب های خنده دار و حتی یک درخت سخنگو وجود داشت. درخت سخنگو به سهراب گفت: "به یاد داشته باش، دوستی و مهربانی را هیچ گاه فراموش نکن."
سهراب با شنیدن این کلمات احساس خوبی کرد و فهمید که دوستی ها می توانند زندگی را زیباتر کنند. نسبت به سایر موجودات جنگل احساس نزدیکی بیشتری کرد و تصمیم گرفت با آنها دوستانه رفتار کند.
در میانه سفر، فری گفت که دوستیِ واقعی نیاز به تلاش و مراقبت دارد. آنها با هم در چالش هایی مانند عبور از رودخانه و پیدا کردن میوه های جادویی با هم کار کردند. هر بار که موفق می شدند، سهراب حس می کرد که از قبل قوی تر و شجاع تر شده است.
نهایتاً، وقتی به انتهای روز نزدیک شدند، سهراب از فری پرسید: "چطور می توانم به خانه برگردم؟ من نمی خواهم این ماجراجویی تمام شود!" فری لبخند زد و گفت: "دوست من، خاطراتی که ساخته ای، همیشه با تو خواهند بود. هر زمان که بخواهی، می توانی با یادآوری این ماجراها دوباره به جنگل بیایی."
سهراب با دل پر از شگفتی و خوشحالی به خانه برگشت و یاد گرفت که دوستی و همکاری می توانند هر مانع را پشت سر بگذارند و جادو واقعی در قلب هر انسانی نهفته است.