روزی روزگاری، دختری به نام سارا در یک روستای کوچک زندگی می کرد. او همیشه کنجکاو بود و دوست داشت دنیا را کشف کند. یک روز، سارا تصمیم گرفت به جنگل نزدیک روستایش برود. جنگل، زیبا و سرسبز بود و در آن پر از درختان بلند و گل های رنگارنگ بود. سارا با هیجان به طرف جنگل رفت. پس از مدتی راه رفتن، ناگهان صدایی دلنشین شنید. او به سمت صدا رفت و با یک پرنده زیبا به نام «بلبل جادویی» مواجه شد.
بلبل به سارا گفت: «سلام! من بلبل جادویی هستم. می خواهی به من بپیوندی و از رازهای جنگل باخبر شوی؟» سارا با خوشحالی پاسخ داد: «بله! خیلی دوست دارم!»
بلبل از سارا خواست تا به اوما، مادربزرگ گل ها، ملاقات کند. سارا با بلبل در حال پرواز به سمت عمق جنگل بود که ناگهان با یک گروه از سنجاب ها روبرو شدند. سنجاب ها مشغول جمع آوری غذا بودند و از سارا خواستند تا به آنها کمک کند.
سارا و بلبل نیز به سنجاب ها کمک کردند و همه با هم کدوهای بزرگ و آجیلی برداشت کردند. وقتی کارشان تمام شد، سنجاب ها به سارا هدیه ای دادند: یک دستبند زیبا از میوه های جنگلی.
بعد از آن، سارا و بلبل به سمت خانه «اوما» پرواز کردند. اوما، زنی دانا و مهربان بود که به همه موجودات جنگل کمک می کرد. اوما به سارا گفت: «جنگل پر از شگفتی است، اما یادت نرود که همیشه باید از آن مراقبت کنی.» سارا با دقت به حرف های اوما گوش داد و قول داد که به جنگل کمک کند.
سارا آن روز درس های زیادی آموخت و در قلبش دوست داشت که به جنگل و حیوانات آن کمک کند. او به خانه برگشت و داستان هایش را برای خانواده اش تعریف کرد. از آن روز به بعد، سارا هر هفته به جنگل می رفت و با دوستان جدیدش، ماجراجویی های زیادی را تجربه کرد و از زیبایی های طبیعت محافظت کرد.
و اینگونه بود که سارا داستانش را شروع کرد و همیشه در دلش شگفتی و عشق به طبیعت باقی ماند.