در یک روز آفتابی و زیبا، دو دوست به نام های سامان و لیلا تصمیم گرفتند که به جنگل سرسبز بروند. این جنگل پر از درختان بلند و گل های رنگارنگ بود. سامان و لیلا همیشه در مورد گنجی که در این جنگل پنهان شده بود، شنیده بودند و حالا زمان آن رسیده بود که به جستجوی آن بروند.
حین راه رفتن، آن ها صدایی دلنشین از دور شنیدند. لیلا با هیجان گفت: 'بیایید به سمت صدا برویم!' آن ها سریع تر به جلو رفتند تا ببینند چه چیزی در انتظارشان است.
ناگهان به یک درخت بسیار بزرگ رسیدند که زیباترین گل ها در اطرافش وجود داشتند. سامان چشمانش را گرد کرد و گفت: 'به نظر می رسد این درخت یک راز دارد!' آن ها شروع به جستجو در اطراف درخت کردند و یک علامت عجیبی روی زمین دیدند.
لیلا گفت: 'به نظر می رسد که این علامت یک نقشه است!' آن ها خوشحال شدند و تصمیم گرفتند نقشه را دنبال کنند. مسیرشان به سمت یک دریاچه کوچک و زلال هدایت می شد.
در اطراف دریاچه، آن ها یک قایق کوچک پیدا کردند. سامان گفت: 'ما می توانیم با این قایق به سمت دیگر دریاچه برویم!' آن ها سوار قایق شدند و با دقت به سمت دیگر رفتند.
بعد از چند دقیقه، به سواحل زیبا و پوشیده از گل رسیدند. در اینجا، موجودات عجیبی مثل پروانه های بزرگ و سنجاقک های رنگارنگ را دیدند که به آرامی در حال پرواز بودند. سامان و لیلا با خوشحالی به دنباله موجودات دویدند و از زیبایی های اطراف لذت بردند.
اما ناگهان، باد شدیدی وزیدن گرفت و لیلا گفت: 'احتیاط کن سامان! باید به سمت درخت بزرگ برگردیم!' آن ها به سرعت به سمت درخت بزرگ دویدند و در آنجا پناه گرفتند.
وقتی باد آرام شد، آن ها دوباره نقشه را بررسی کردند و فهمیدند که گنج در زیر همان درخت بزرگ است. با هیجان شروع به کندن زمین کردند و بعد از مدتی، ناگهان یک جعبه بزرگ طلا را پیدا کردند.
سامان و لیلا با شادی بی نهایتی نگاه کردند و فهمیدند که دوستی و همکاری مهم تر از هر گنجی است. آن ها تصمیم گرفتند که بخشی از گنج را به دیگران هدیه دهند و فراموش نکنند که ماجراجویی واقعی در دوستی، شجاعت و کار گروهی نهفته است.
از آن روز به بعد، سامان و لیلا به ماجراجویی های بیشتری رفتند و همواره یادشان بود که مهم ترین گنج، دوستی شان است.