در یک روز آفتابی، الی دختر کوچکی بود که همیشه عاشق ماجراجویی بود. او و دوستانش، سام و نازنین، تصمیم گرفتند که به جنگل نزدیک خانه شان بروند. آنها شنیده بودند که در عمق جنگل، یک گنجینه قدیمی پنهان شده است. با کوله پشتی های خود پر از خوراکی و آب، صبح زود به سمت جنگل راه افتادند.
هنگام ورود به جنگل، صداهای طبیعت آن ها را شگفت زده کرد. پرندگان رنگارنگ درختان را زیبا کرده بودند و نور خورشید از لابه لای برگ ها عبور کرده و زمین را درخشان کرده بود. الی به دوستانش گفت: "باید مواظب باشیم! این جنگل می تواند خطرناک باشد!"
آنها مشغول جستجویی سرگرم کننده در جنگل شدند و به هر صدایی گوش می دادند. بعد از مدتی، به یک درخت بزرگ و قدیمی رسیدند. درختی که ظاهراً هزاران سال عمر داشت و بر روی آن نشانه هایی وجود داشت که نشان می داد شاید گنجی در نزدیکی اش باشد.
سامی با دقت به نشانه ها نگاه کرد و گفت: "این خط ها به سمت شمال اشاره می کنند! بیایید به سمت شمال برویم!" آنها با هیجان به سمت شمال حرکت کردند و به زودی به یک دریاچه زیبا رسیدند که آبش درخشان و شفاف بود. ناگهان نازنین گفت: "نگاه کنید! در کنار دریاچه یک غار وجود دارد! شاید گنج در آنجا باشد!"
آنها به سمت غار رفتند و با احتیاط وارد آن شدند. درون غار تاریک و مرموز بود، اما نور کوچکی از انتهای غار می تابید. وقتی به آنجا رسیدند، دیدند که گنجینه ای بزرگ از سکه های طلا و جواهرات درخشان در گوشه ای قرار دارد. الی به دوستانش گفت: "ما این گنج را پیدا کرده ایم! چقدر شگفت انگیز است!"
با نشاط و شادی، آنها تصمیم گرفتند که بخشی از گنج را به والدینشان هدیه دهند و بقیه را برای خودشان نگه دارند. بعد از اینکه مقدار زیادی سکه برداشتند، به سمت خانه برگشتند. آنها همچنین متعهد شدند که در آینده نیز به ماجراجویی های خود ادامه دهند و گنجینه ها و داستان های جدیدی را کشف کنند.
این داستانی از دوستی، شجاعت و ماجراجویی است و آنها یاد گرفتند که با یکدیگر همکاری کنند و از طبیعت لذت ببرند.