روزی روزگاری در یک جنگل سرسبز و زیبا، جادوگری کوچک به نام لیلی زندگی می کرد. او همیشه دوست داشت که با موجودات دیگر جنگل دوستی کند و به آنها کمک کند. لیلی یک جعبه جادو داشت که در آن می توانست چیزهای جالب و عجیبی بسازد. او تصمیم گرفت یک روز به جنگل برود و با دوستان جدیدی آشنا شود. لیلی وقتی وارد جنگل شد، بلافاصله صدای پرندگان را شنید که در حال آواز خواندن بودند و صدای خرخر همیشگی کردی ها را می شنید.
لیلی با قدم های نرم راه می رفت و به اطراف نگاه می کرد. ناگهان چشمش به یک خرگوش کوچک و قشنگ افتاد. او به خرگوش گفت: "سلام، من لیلی هستم. آیا می خواهی با من دوست شوی؟"
خرگوش با خوشحالی سرش را بالا آورد و گفت: "البته! من نامم بوریس است. خیلی خوشحالم که با تو آشنا شدم." لیلی و بوریس شروع به گشت و گذار در جنگل کردند و با دیگر موجودات نیز آشنا شدند. آنها با سنجاب ها، پرندگان و حتی یک روباه دوست شدند.
آنها درختان قدیمی را کشف کردند، میوه های خوشمزه را خوردند و باهم به بازی پرداختند. یک روز، وقتی آن ها در حال بازی بودند، ناگهان متوجه شدند که یک گربه بزرگ و خشمناک به سمتشان می آید. لیلی و دوستانش ترسیدند و نمی دانستند چه کار کنند. اما لیلی با استفاده از جعبه جادویش سعی کرد یک جادو بسازد که گربه را آرام کند.
او گفت: "بگذارید گربه را با یک جادو نرم کنیم." و او جادو را انجام داد و به محض انجام آن، گربه آرام شد. گربه که حالا احساس خوبی پیدا کرده بود، به آنها نزدیک شد و گفت: "متشکرم، من فقط گرسنه بودم و نمی خواستم شما را بترسانم."
لیلی و دوستانش به او غذا دادند و از آن روز به بعد، گربه هم به جمع دوستی آنها پیوست. لیلی فهمید که دوستی و محبت می تواند هر مشکلی را حل کند. بنابراین او و دوستانش تصمیم گرفتند هر هفته دور هم جمع شوند و از جنگل و جادوی دوستی لذت ببرند. به این ترتیب، لیلی و دوستانش یاد گرفتند که با هم بودن چقدر ارزشمند است و چگونه می توانند به یکدیگر کمک کرده و با چالش ها روبرو شوند. از آن روز به بعد، ماجرای لیلی و دوستی هایش در جنگل، تبدیل به داستانی محبوب و الهام بخش برای همه شد.