روزی روزگاری در دهکده ای زیبا، دختری به نام سمیرا زندگی می کرد. سمیرا دختری شادی بود که همیشه لبخند بر لب داشت و دوستان زیادی داشت. اما نزدیکی به او، یک دوست خیالی خاص هم داشت به نام لومی. لومی موجودی کوچک و رنگین بود که هر روز با سمیرا بازی کرده و به او داستان های جالبی می گفت.
یک روز، وقتی سمیرا و لومی در باغ بازی می کردند، لومی گفت: "سمیرا! امروز می خواهی به یک سفر جادویی برویم؟" سمیرا با خوشحالی سرش را تکان داد و گفت: "بله! کجا می خواهیم برویم؟" لومی گفت: "به سرزمین آرزوها! آنجا خیلی زیباست و پر از موجودات جالب است."
سمیرا دست لومی را گرفت و با هم به سمت درخت بزرگ باغ رفتند. لومی به درخت گفت: "درخت عزیز، ما می خواهیم به سرزمین آرزوها برویم!" درخت شروع به درخشیدن کرد و ناگهان درخت تبدیل به یک دروازه جادویی شد.
سمیرا و لومی به درون دروازه رفتند و به سرزمین آرزوها رسیدند. همه جا پر از رنگ و نور بود. پرندگان رنگارنگ در آسمان پرواز می کردند و گل های زیبا در هر طرف می روییدند. سمیرا با شگفتی گفت: "وای! چقدر اینجا زیباست!"
آنها شروع به کشف سرزمین کردند. با موجودات جالب و مهربان دوستی کردند. یک خرگوش بزرگ به نام بی بی، به آنها کمک کرد تا درختان میوه دار را پیدا کنند. بی بی گفت: "اگر می خواهید میوه های خوشمزه بخورید، باید اول یک رمز را حل کنید!"
سمیرا و لومی با هم فکر کردند و پس از چند دقیقه رمز را حل کردند. آنوقت بی بی درخت را به آنها نشان داد و سمیرا و لومی شروع به خوردن میوه های خوشمزه کردند. بعد از اینکه سیر شدند، سمیرا گفت: "این مانند یک رؤیاست!"
زمان به سرعت گذشت و سمیرا متوجه شد که باید به خانه برگردد. با دلی پر از شادی و خاطرات زیبا به درخت بزرگ برگشتند و دوباره به دنیای واقعی بازگشتند. سمیرا گفت: "لومی، این سفر بهترین سفر عمرم بود!"
لومی پاسخ داد: "هر زمان که بخواهی می توانیم دوباره به آنجا برویم!" سمیرا با لبخند گفت: "حالا من می دانم که با خیال پردازی می توانم هر جایی بروم!" و از آن روز به بعد، سمیرا و لومی همواره سفرهای جدیدی به سرزمین آرزوها داشتند و هر بار تجربه های جدیدی را کشف می کردند.
این داستان به ما یاد می دهد که خیال پردازی و دوستی می تواند ما را به دنیای شگفت انگیز ببرد.