در یک روز آفتابی، نیما دخترک شجاع و کنجکاوی بود که همیشه آرزو داشت به مکان های جدید سفر کند. او در حیاط پشتی خانه اش نشسته بود و به آسمان نگاه می کرد که ناگهان رنگین کمانی زیبا در افق ظاهر شد.
نیما با هیجان به خانه دوید و به مادرش گفت: "مادر! می توانم به دنیای رنگین کمان بروم؟" مادرش با لبخند پاسخ داد: "البته که می توانی! اگر به رنگین کمان نزدیک شوی، می توانی به دنیای جادویی آن سفر کنی. اما باید با دوستانت همراه شوی."
نیما تصمیم گرفت با بهترین دوستانش، سهراب و لیلا، به سفر برود. آنها با هم جمع شدند و بعد از چند دقیقه دویدند تا به پای رنگین کمان برسند. وقتی رسیدند، ناگهان دنیای دیگری را دیدند.
دنیایی پر از رنگ های زیبا؛ درختان بنفش، گل های زرد و آسمانی نارنجی. نیما و دوستانش شگفت زده بودند. آنها شروع کردند به کشف این دنیا. ناگهان صدای قهری به گوششان رسید.
یک پرنده بزرگ و زیبا با منقار طلایی به سمت آنها پرواز کرد. او گفت: "سلام! من تیام هستم، نگهبان دنیای رنگین کمان. شما به اینجا آمده اید؟"
نیما گفت: "سلام تیام! ما آمده ایم تا دنیای شما را ببینیم و از راز رنگین کمان ها مطلع شویم."
تیام لبخند زد و گفت: "رنگین کمان ها از شادی و دوستی ساخته شده اند. هر رنگ نمایانگر یک احساس خاص است. اگر می خواهید راز آنها را بدانید، باید سه چالش را پشت سر بگذارید. اولین چالش شما، پیدا کردن یک گل آبی و یک پر زرد است!"
نیما و دوستانش به جستجوی خود ادامه دادند و در پروانه ها و گل ها گشتند. بعد از مدتی، آنها گل آبی و پر زرد را یافتند. با خوشحالی نزد تیام برگشتند.
تیام چالش دوم را به آنها داد: "برایم یک ترانه شاد بخوانید!" نیما، سهراب و لیلا باهم آواز خواندند و انرژی مثبت را به اطراف فرستادند.
چالش سوم و نهایی این بود که آنها باید با یکدیگر به یکدیگر محبت نشان دهند. نیما و دوستانش همدیگر را در آغوش گرفتند و گفتند که چه قدر یکدیگر را دوست دارند.
با انجام دادن این چالش ها، تیام به آنها گفت که اکنون می توانند راز رنگین کمان را بدانند. او به آنها توضیح داد که رنگین کمان ها نشانه دوستی و شادی هستند.
نیما و دوستانش با قلبی پر از شادی به خانه برگشتند و همیشه به یاد خواهند داشت که دوستی و محبت می تواند دنیای زیباتری بسازد.