روزی روزگاری، در یک شهر کوچک، دختر کوچکی به نام سارا زندگی می کرد. سارا بسیار کنجکاو و شاداب بود و همیشه دوست داشت دنیای اطرافش را کشف کند. یک روز، سارا تصمیم گرفت که به جنگل نزدیک خانه اش برود و به دنبال ماجراجویی جدیدی برود. او با دوستانش، مهدی و لاله، قرار گذاشت تا با هم به جنگل بروند.
وقتی به جنگل رسیدند، ناگهان یک نور زیبا و درخشان از دور به چشمشان خورد. سارا، مهدی و لاله به سمت نور رفتند و بعد از چند دقیقه، به سرزمینی رسیدند که پر از رنگ های شگفت انگیز و گل های زیبا بود. اینجا سرزمین رنگین کمان بود!
در این سرزمین، هر رنگ نشان دهنده یک احساس بود. رنگ قرمز نشان دهنده عشق، رنگ آبی نشان دهنده خوشحالی و رنگ سبز نشان دهنده دوستی بود. سارا و دوستانش با هیجان به گل ها نزدیک شدند و هر کدام از آنها یک گل با یک رنگ خاص برداشتند.
سارا یک گل قرمز برداشت و احساس گرما و عشق در دلش جاری شد. مهدی یک گل آبی برداشت و احساس خوشحالی عمیقی کرد. لاله نیز یک گل سبز برداشت و در قلبش حس دوستی و اتحاد را احساس کرد. آنها فهمیدند که با هم بودن و اشتراک گذاشتن احساسات خوب، باعث می شود روزهایشان پر از شادی و عشق شود.
در این سرزمین، آنها با موجودات جادویی ملاقات کردند. یک پری کوچک به نام زینی با آنها آشنا شد و گفت: «شما با برداشت گل ها احساسات زیبایی را پیدا کردید. حالا بیایید با هم قهرمانانی را بسازیم که به دیگران عشق و دوستی را یاد بدهند!»
سارا و دوستانش با زینی همراه شدند و شروع به یادگیری درباره دوستی و محبت کردند. آنها تصمیم گرفتند که به شهر خود برگردند و این درس ها را به دیگران منتقل کنند.
بعد از چند ساعت ماجراجویی، سارا، مهدی و لاله با قلب های پر از عشق و دوستی به شهر برگشتند. آنها فهمیدند که هر رنگ احساسات خاص خود را دارد و با ورود به دنیای رنگین کمان، دوستی و عشق را در دل هایشان قوی تر کردند.
از آن روز به بعد، سارا و دوستانش همیشه در کنار هم بودند و هر روز را با یادآوری آن سفر Jادویی و احساسات زیبای آن روز آغاز می کردند.