در یک روز آفتابی، یک پسر کوچک به نام سامان تصمیم گرفت به جنگل برود. سامان همیشه از قصه های مادربزرگش درباره جنگل های رنگین و موجودات جادویی شنیده بود و حالا وقت آن بود که خودش تحقیق کند. او با یک کوله پشتی کوچک پر از خوراکی های خوشمزه و یک کتاب داستان به سمت جنگل رفت.
وقتی به ورودی جنگل رسید، درختان بلند و برگ های سبز شفاف او را خوش آمد گفتند. سامان با دل پری به عمق جنگل پیش رفت. بعد از چند دقیقه، ناگهان صدای خنده ای او را متوقف کرد. سامان به سمت صدا رفت و خودش را در یک روشنایی زیبا پیدا کرد. در وسط این روشنایی، یک خرگوش سفید با گوش های بلند و زیبا نشسته بود.
"سلام! من مایا هستم،" خرگوش گفت, "تو کی هستی و چه کار اینجا می کنی؟"
"سلام! من سامان هستم. می خواستم جنگل را ببینم،" سامان پاسخ داد.
مایا لبخند زد و گفت: "این جنگل پر از شگفتی هاست! بیایید تا به شما نشان دهم!" و با این جمله، او راه را به سمت یک دریاچه رنگین نشان داد.
دریاچه با آب هایی به رنگ آبی، سبز و زرد با الماس های کوچک در زیر نور خورشید می درخشید. سامان حیرت زده شد. مایا به او گفت: "این دریاچه جادویی است. هر بار که کسی به آن نگاه می کند، رنگ های جدیدی نشان می دهد!" سامان قدمی به جلو برداشت و با شگفتی به دریاچه نگاه کرد. ناگهان آب ها به رنگ قرمز پرشور تغییر کرد.
بعد از آن، مایا و سامان تصمیم گرفتند در جنگل بگردند. آن ها با همدیگر با پرندگان آوازخوان و سنجاب هایی که درخت ها را بالا می رفتند، بازی کردند. سامان همچنین یاد گرفت که چطور با آنها صحبت کند و به آن ها کمک کند.
بعد از مدتی، احساس کرد که زمان برگشتن به خانه است. مایا گفت: "هر وقت تمایل داشتی، می توانی به اینجا برگردی. اما فراموش نکن، دوستی واقعی همیشه در دل هایمان است!" سامان با لبخند از دوست جدیدش خداحافظی کرد و به خانه برگشت.
او شگفتی های جنگل رنگین را برای مادربزرگش تعریف کرد و از آن زمان همیشه در فکر ماجراجویی های بعدی در جنگل جادویی بود. حالا او می دانست که دوستی، بزرگ ترین گنجینه ی دنیاست.