یک روز زیبا و آفتابی، سهراب و ستاره، دو دوست نزدیک، تصمیم گرفتند به جنگل بروند و ماجراجویی جدیدی را آغاز کنند. آنها خیلی excited بودند و تا درختان بلند سایه انداختند، بر روی چمن نرم و سبز نشسته و به نقشه ای که کشیده بودند نگاه کردند. آنها برنامه ریزی کرده بودند که به تپه ای که در دوردست قرار داشت برسند و رازهای آن را کشف کنند.
در میانه راه، صدایی از پشت درخت ها به گوش رسید. کنجکاو شدند و به طرف صدا رفتند. ناگهان یک خرگوش سفید با چشمان درخشانی به آنها نزدیک شد. خرگوش گفت: "سلام بچه ها! من می توانم شما را به یک جای جالب ببرم!". سهراب و ستاره با شگفتی به هم نگاه کردند و تصمیم گرفتند همراه خرگوش بروند.
خرگوش آنها را به یک دشت بزرگ که پر از گل های رنگارنگ بود برد. سهراب گفت: "چقدر اینجا زیباست!" و ستاره نیز با سَر تأیید کرد. اما ناگهان، یک وزغ بزرگ از میان گل ها بیرون پرید و گفت: "این دشت زیبایی های خودش را دارد، اما برای پیدا کردن گنج مخفی، شما باید از من عبور کنید!". سهراب و ستاره نگران شدند، اما سهراب گفت: "ما می توانیم این چالش را بپذیریم!"
وزغ، معماهای زیادی برای آنها درست کرد، اما با همکاری و دوستی، سهراب و ستاره توانستند همه آنها را حل کنند. پس از عبور از وزغ، آنها به یک درخت بزرگ و قدیمی رسیدند که در آن، یک صندوقچه پنهان بود. سهراب با دقت صندوقچه را باز کرد و دید که پر از سنگ های قیمتی و زیباست! ستاره با شگفتی گفت: "این گنج واقعی است!"
اما آنها تصمیم گرفتند که گنج را با دوستان دیگرشان تقسیم کنند و به خانه برگردند. وقتی به خانه رسیدند، فهمیدند که مهم ترین گنج، دوستی و شجاعتی بود که آنها در طول سفر به دست آوردند. سهراب و ستاره یاد گرفتند که دوستی شگفت انگیزتر از هر گنجی است و همیشه باید به دلایلی که با هم سفر کرده اند احترام بگذارند.