روزی روزگاری، در یک جنگل سرسبز و زیبا، آقای جوجه تیغی زندگی می کرد. او همیشه تنها بود و دوست داشت که یک دوست پیدا کند. جوجه تیغی کوچک اما شجاع بود و تصمیم گرفت که به دیگر حیوانات جنگل نزدیک شود.
اولین ملاقاتی که آقای جوجه تیغی داشت با خانم خرگوش بود. او از جوجه تیغی پرسید: «چرا اینجا ایستاده ای؟» آقای جوجه تیغی با لبخند پاسخ داد: «می خواهم دوستی پیدا کنم». اما خانم خرگوش به او گفت: «من از تو می ترسم، چون تیغ های تیز داری!»
آقای جوجه تیغی خیلی ناراحت شد، اما ناامید نشد. او به سمت دریاچه رفت و با قورباغه ها دیدار کرد. قورباغه ها هم او را به خاطر تیغ هایش نپذیرفتند و به او گفتند: «ما نمی توانیم با تو بازی کنیم، چون ممکن است صدمه ببینیم!»
آقای جوجه تیغی به اینجا نرسید و تصمیم گرفت تا درباره خودش بیشتر بگوید. او به جنگل برگشت و همه حیوانات را جمع کرد. او گفت: «من آقای جوجه تیغی هستم و تیغ های من برای دفاع از خودم است، نه برای آزار دیگران».
حیوانات دیگر متوجه شدند که آقای جوجه تیغی دوست خوبی می تواند باشد. پس از آن، آنها برایش بازی های جدیدی درست کردند و همه با هم خوشحال بودند. آقای جوجه تیغی یاد گرفت که باید خود را برای دیگران معرفی کند و دیگران هم می آموزند که نباید فقط به ظواهر اعتماد کرد.
از آن روز به بعد، آقای جوجه تیغی دوستان زیادی پیدا کرد و همگی با هم زندگی شادی داشتند. در نهایت، آقای جوجه تیغی فهمید که دوستی واقعی فقط درک کردن و اعتماد کردن به یکدیگر است.