روزی روزگاری در یک دنیای سبز و زیبا، بچه خرگوشی به نام بانی زندگی می کرد. بانی خیلی کنجکاو و خوش قلب بود و همیشه دوست داشت ماجراجویی کند. یک روز، او از مادرش شنیده بود که در جنگل جادویی، موجودات عجیب و زیبایی زندگی می کنند. بانی با خودش گفت: «چرا من به آنجا نروم و دوست های جدید پیدا نکنم؟» بنابراین، تصمیم گرفت که به سمت جنگل برود.
در جنگل جادویی، بانی اولین موجودی که دید یک پرنده ی رنگارنگ به نام رزا بود. رزا با صدای شیرینش گفت: «سلام بانی! خوش آمدی به جنگل جادویی! اینجا جایی است که همه می توانند دوست شوند!» بانی با خوشحالی گفت: «سلام! من خیلی خوشحالم که با تو آشنا شدم! می توانی به من نشان دهی که کجا می توانم دوستان دیگری پیدا کنم؟»
رزا پرنده گفت: «البته! بیایید به سمت دریاچه رویایی برویم. آنجا جایی است که جغد دانا زندگی می کند و می تواند به ما کمک کند.» بانی و رزا به راه افتادند. در راه، آنها با یک سنجاب بازیگوش به نام جیک آشنا شدند. جیک در حالی که گردوهایی را جمع می کرد، گفت: «سلام! من جیک هستم. آیا شما هم به دنبال دوستی هستید؟» بانی با خوشحالی پاسخ داد: «بله! ما به دنبال دوستان جدید می گردیم!»
در نهایت، آنها به دریاچه رویایی رسیدند و جغد دانا را که بر روی درختی نشسته بود، پیدا کردند. جغد با طرز سیاسی گفت: «سلام بچه ها! چه چیزی شما را به اینجا کشانده است؟» بانی پاسخ داد: «ما به دنبال دوستان جدید هستیم و می خواهیم از جنگل جادویی بیشتر بدانیم!» جغد با لبخند پاسخ داد: «دوستی ها در این جنگل بسیار با ارزش هستند. اما همیشه به یاد داشته باشید که برای داشتن یک دوست خوب، باید خودش را به دیگری اثبات کند.»
بانی، رزا و جیک داستان های یکدیگر را شنیدند و فهمیدند که چقدر برای دوست شدن مهم است که راست گویانه و وفادار باشند. آنها روز را با بازی و خوش گذرانی گذراندند و از این که دوستان خوبی برای یکدیگر شدند، احساس خوشحالی می کردند. بانی یاد گرفت که دوستی یک ماجرای جالب است و مهم تر از همه، با هم بودن و حمایت کردن از دیگران است.
با غروب آفتاب، بانی به خانه برگشت و از مادرش تعریف کرد که چقدر روز هیجان انگیزی را در جنگل جادویی گذرانده است. او مطمئن بود که روزهای بیشتری با دوستان جدیدش در جنگل خواهد داشت.