روزگاری در یک روستای کوچک، دو کودک به نام های سارا و رضا زندگی می کردند. سارا دختر باهوش و کنجکاوی بود و رضا پسری شجاع و مهربان. آنها همیشه در کنار هم بازی می کردند و رویاهای بزرگی داشتند. یک روز در حیاط خانه، سارا تصمیم گرفت که دوستی جدید برای خود پیدا کند. اما نه یک دوست معمولی، بلکه دوستی نامرئی! رضا هم با او همراه شد و آنها یک بازی جدید به نام 'دوستان نامرئی' شروع کردند.
سارا و رضا با خلق داستان های مختلف دربارهٔ دوستان نامرئی خود، به دنیای تخیل سفر می کردند. آنها هر روز ساعت ها در حیاط بازی می کردند و هر یک شخصیت های جدیدی برای دوستان نامرئی خود ایجاد می کردند. سارا خیال پردازی می کرد که دوست نامرئی اش یک پری کوچک به نام 'لیلا' است که می تواند پرواز کند و رضا تصور می کرد که دوست نامرئی اش یک اژدهای شجاع به نام 'دراگون' است که می تواند آتش فوت کند.
یک روز، سارا و رضا تصمیم گرفتند که دوستان نامرئی شان را به پارک ببرند. آنها در حین بازی با دوستان نامرئی خود به بقایای یک کابین قدیمی برخورد کردند. کابینی که به نظر می رسید رازهای زیادی در دل خود دارد. سارا و رضا با هیجان وارد کابین شدند و متوجه شدند گنجی بزرگ در آنجا وجود دارد.
اما گنج تنها سکه های طلا و جواهر نبود، بلکه شامل نقشه ای بود که آنها را به سمت یک جزیره ی اسرارآمیز هدایت می کرد. سارا و رضا با کمک دوستان نامرئی شان تصمیم گرفتند که این ماجراجویی را آغاز کنند. آنها با کشتی های کوچک چوبی و با دلی پر از ماجراجویی، به سمت جزیره sail کردند.
وقتی به جزیره رسیدند، با موجودات عجیبی آشنا شدند که به آنها کمک کردند تا رازهای جزیره را کشف کنند. آنها با دوستان نامرئی شان به گشت و گذار پرداختند و هر روز تجربیات جدیدی کسب کردند.
این دو کودک متوجه شدند که دوستی و تخیل می تواند دنیای واقعی را به جایی جادویی تبدیل کند. سارا و رضا به خانه برگشتند و با خودشان تصمیم گرفتند که همیشه به دنیای تخیل سر بزنند و با دوستان نامرئی شان ماجراجویی کنند. و اینگونه بود که آنها یاد گرفتند که هرگز نباید از رویاهایشان دست بکشند و دوستان نامرئی همیشه در قلبشان خواهند ماند.