در یک جنگل زیبا، شیر بزرگی به نام لئو زندگی می کرد. لئو به خاطر قدرت و شجاعتش، پادشاه جنگل بود. اما صبح یک روز، او در حال خوابیدن زیر درختی بود که ناگهان یک موش کوچک به نام میکی، از روی پاهای او عبور کرد. لئو با خشم بیدار شد و فریاد زد: "کی به جرات پا روی من گذاشته است؟" میکی که ترسیده بود، گفت: "متاسفم، پادشاه! نمی خواستم تو را اذیت کنم!" لئو در ابتدا خواست او را بخورد، اما دید که موش به قدری کوچک است که به دردسر نمی ارزد. او پس بلافاصله تصمیم گرفت موش کوچک را رها کند و گفت: "برو، من دیگر تو را نمی خورم." میکی از نجاتش بسیار خوشحال شد و گفت: "من هر روز دعا می کنم که تو قوی و سالم بمانی!" روزها گذشت و یک روز لئو در دامی افتاد. یک شکارچی با دام بزرگی او را اسیر کرده بود. لئو سعی می کرد از دام فرار کند، اما نتوانست. در همین حال، میکی از دور او را دید و به یاد روزی افتاد که لئو او را رها کرده بود. او سریعاً به طرف لئو دوید و گفت: "نگران نباش، من به تو کمک می کنم!" میکی با دندان های کوچک و تیزش، شروع به برش دادن بند های دام کرد. لئو با تعجب به میکی نگاه می کرد و نمی توانست باور کند که این موش کوچک می تواند به او کمک کند. بعد از چند دقیقه تلاش، دام شکست و لئو آزاد شد. او بسیار شگفت زده و خوشحال بود و به میکی گفت: "ببخشید که به تو کم اهمیت می دادم. تو نشان دادی که حتی کوچک ترین موجودات هم می توانند به بزرگ ترین ها کمک کنند!" از آن روز، لئو و میکی بهترین دوستان شدند و همه در جنگل می دانستند که دوستی واقعی هیچ اندازه ای ندارد.
ماجراهای شیر و موش
قصه ای از دوستی عجیب بین یک شیر بزرگ و یک موش کوچک که نشان می دهد حتی کوچک ترین موجودات نیز می توانند در زندگی بزرگ ترین ها تأثیرگذار باشند.
👶 5 - 10 سال
✍️ GPT
📅 2025/12/05
📖 متن داستان
📱 اپلیکیشن اندروید
📱
🚀 به زودی!
امکان گوش دادن به داستانها در اپلیکیشن اندروید
🎵
گوش دادن آفلاین
📚
کتابخانه شخصی
⭐
ذخیره علاقهمندیها
🔔
اطلاعرسانی جدید