در یک روز آفتابی و زیبا، مانی بچه ای پرشور و شوق، تصمیم میگیرد به یک سفر جادویی برود. او با دوستانش، سارا و کامران، به باغی رنگارنگ می روند. باغی که در آنجا رنگ ها خودشان زنده هستند! وقتی به باغ می رسند، مانی و دوستانش با درختان سبز و گل های صورتی، آبی و زرد برخورد می کنند و از زیبایی آن ها شگفت زده می شوند.
ناگهان، بادی ملایم از میان درختان می گذرد و رنگ ها شروع به صحبت می کنند. رنگ قرمز می گوید: "من نشان دهنده ی عشق و انرژی هستم، بیایید با هم بازی کنیم!" همه بچه ها با خوشحالی می پذیرند. رنگ ها هر کدام یک بازی ویژه دارند که با خود منحصر به فرد است. رنگ زرد بازی خوشحالی و خنده را آغاز می کند، و آنها ساعت ها می خندند و می رقصند.
اما ناگهان رنگ آبی وارد می شود و حالتی غمگین دارد. او آهی می کشد و می گوید: "من احساس تنهایی می کنم. هیچ کس دوست ندارد با من بازی کند!" بچه ها با دیدن حالت غمگین او، تصمیم می گیرند که به آبی کمک کنند. آنها به دور رنگ آبی جمع می شوند و با او همبازی می شوند و تلاش می کنند تا نشان دهند که هر رنگی در زندگی ارزشمند است و همگی باید در کنار هم شادی داشته باشند.
با شروع بازی های جدید، بچه ها یاد می گیرند که دوستی و همکاری می تواند حتی رنگ غم انگیز را به رنگی شاد تبدیل کند. بعد از مدتی، همه رنگ ها با هم یک قوس رنگین کمانی می سازند که سمبلی از دوستی و شادی است. در نهایت، بچه ها با دنیای رنگ ها خداحافظی می کنند و با قلب هایی پر از شادی و دوستی به خانه برمی گردند.
آن روز، مانی و دوستانش یاد گرفتند که شادی و دوستی رنگ ها را زیباتر می کند و این اصل مهمی است که باید همیشه به یاد داشته باشند.